زن دیگر وودی آلن یکی از تلخترین کارهاشه. داستان یه زن پنجاه سالهس که متوجه میشه که تمام زندگیش منکر احساساتش شده و این قضیه روی تمام اطرافیانش و خودش و زندگیش خیلی تاثیر گذاشته. یه جایی از فیلم هست که مردی که عاشقش هست رو پس میزنه و میره با یکی دیگه ازدواج میکنه. بعد همون مرد بهش خیانت میکنه. این ترس از احساس کردن عشق رو من با تمام وجودم میفهمم. ترس از جایگزین داشتن هم. یعنی پس زدن عشق برای نیوفتادن در جایگاهی که بتونی به کسی اجازه بدی که برات جایگزنی پیدا کنه. سیمون دوبووار هم وقتی که سارتر با اولگا خیلی روابط صمیمانه و وسواسگونهای پیدا میکنه دچار یه بحران میشه و اونم اینه که متوجه میشه که یکی میتونه درست در جایگاه اون قرار بگیره. این میون به نظرم مهمترین چیز اینه که روی احساسات سرپوش نذارم، بذارم جاری باشن توی زندگی و زخمیم کنن ولی از تجربه کردنشون جلوگیری نکنم.
۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه
۱۳۹۹ اردیبهشت ۴, پنجشنبه
ثبت روزهای خوب برای یادآوری در روزهای کمتر خوب.
امروز خیلی خوشگذرونی کردم. از صبح بابا کلی میوه خریده بود و بوی ملون و توتفرنگی و خیار توی خونه پیچیده بود و ناهار زرشکپلو بود. از نظر غذایی احساس میکردم که دیگه بهتر از این نمیشه. صبح هم بیشتر از هر روز ورزش کردم و برخلاف مردم جهان من از عرق کردن خوشم میاد چون باعث میشه احساس کنم زندهام و این علاقه به حدیه که تمهیداتی دارم برای از بین بردن بوی بدش و صرفا احساس لذت دادن. اینه که صبح بیشتر از همیشه عرق کردم و در نتیجه حموم لذتبخشتری داشتم. چون زندگی یه رابطهی علت معلولی داره. اولین خونه رو که درست بچینی بقیهش هم درست پیش میره. یا حداقل امروز که حالم خوب بود اینطور فکر کردم. بعد از ناهار یه کم پرت کردم ولی بعدش یه ونهگات قدیمی برداشتم و رفتم تو بالکن با توتفرنگیها و خیارها و هویجها و نشستم به خوندن. حدود ساعت سه شروع کردم و ساعت هفت و نیم تموم شد، یه نفس. خیلی خوشم میاد وقتی یه کتابی انقدر بهم مزه میکنه که یه نفس میخونمش بدون خستگی. اون میون به زندگی پشهها و عنکبوتهای توی بالکن هم خیلی دقت کردم. فکر کنم حدود نیم ساعت به مسیر رفت و برگشت یه عنکبوت نگاه کردم. از زمانبندیم هم خوشحال شدم چون ده دقیقه بعد از تموم شدن کتابم غروب شد و اذان. من آدم مذهبیای نیستم ولی به نظرم هیچ زمانی قشنگتر از اذان مغرب نیست برای فکر کردن و نگاه کردن به خونهها. توی اون چهار ساعتی که تو بالکن بودم متوجه شدم که آقای طبقهی پنجم خونه روبرویی به همسرش موقع ظرف شدن کمک میکنه که باعث شده ندیده برای این شعورش ارزش قائل باشم. پسر طبقهی سوم هم یه گیاه داره که خیلی حواسش بهش هست و به نظرم که خوش به حال پسره. خانوم طبقهی اول سمت چپ(قسمت غربی) هم توی بالکن یواشکی حدودای ساعت ۴ میاد سیگار میکشه. حدس میزنم یواشکی چون اینجا هنوز سیگار کشیدن زنها جا نیوفتاده. الان غروب شده و نور خونههاشون پررنگتر از همیشه. این خوشحالم میکنه. زندگیهای پررنگ.
۱۳۹۹ اردیبهشت ۲, سهشنبه
passing time
من از بچگی وقتی اردیبهشت میشد مضطرب میشدم که چجوری می تونم در بهترین حالت از این ماه و بوهای خوب و هوای خوب استفاده کنم. فکر کنم حدود ده سال پیش بود که من تو همین روزها دراز کشیده بودم توی همین اتاق روی همین تخت و به مارال گفتم که دلم می خواد یه روزی انقدر بیکار باشم که بشینم چند ساعت حرکت ابرها رو نگاه کنم. به لطف این روزها امروز مدتی طولانی بیوقفه به آسمون و لایههای نازک ابر که آروم روش کشیده می شدن نگاه کردم و همراه با بوی بهارنارنج توی بالکن خیالپردازی کردم. خوبی این روزها همینه. حس میکنم دارم برمیگردم به ریشهی خود خود خودم. اون چیزی که واقعا می خوام باشم، اون کارهایی که واقعا می خوام بکنم.
safe and sound.
پیش از آنکه از اتاق بیرون روم
سر بر میگردانم و خم میشوم روی صبح
عزیزدلم
بوسه میزنم بر این بالش
برجایی که سرهامان بود و آرام بود.
ای. ای. کامینگز
۱۳۹۹ اردیبهشت ۱, دوشنبه
جیمی
جیمی یه پسر هشتسالهس که تو یکی از ایالتهای هنوز کشفنشدهی کالیفرنیا که شامل چهار تا خونه میشه، توی یه خونهی دو طبقهی قدیمی ذرتی بنفش نزدیک کوه ویتنی با پدرش زندگی میکنه. اونها یه مزرعهی ذرت دارن و باباش توی اون مزرعه کار میکنه پس صبحها شیر ذرت میخورن، نهار ذرت سرخ شده و شام هم ذرت آبپز. چون توی شهر جیمیاینا داد و ستد ممنوعه. این همه ذرت توی زندگی، جیمی رو ناراحت کرده. یه وقتایی فکر میکنه چی میشد اگه باباش یه دامداری داشت، مثل بابای سوزی. اون وقت به جای ذرت هر روز گوشت حیوونهای خوشمزه رو میخورد. البته جیمی نمیدونه گوشت حیوونها چه مزهایه ولی از بوی غذای سوزی توی زنگ تفریحها حدس میزنه که خوشمزه باشه. ولی همزمان خدا رو هم شاکره که باباش مثل بابای دیوید یه وکیل نیست. اونها همش مجبورن که چیزهای سلولزدار بخورن. ولی جیمی از همه بیشتر به آقای پارکر حسودی میکرد. آقای پارکر همسایه بغلی جیمی اینا بود که یه گلفروشی درست اون طرف خیابون داشت. جیمی خیلی دوست داشت بدونه گل آفتابگردون سرخشده چه مزهای داره.
جیمی پارسال برای تولدش یه دورببن شکاری هدیه گرفته. صبح تولدش از حیاط اومده بیرون و دیده که پایین پنجرهی اتاقش یه دوربین شکاری افتاده و فکر کرده که چرا باید یه دوربین شکاری روز تولدش درست زیر پنجرهی اتاقش باشه؟ پس حتما کادوشه و اون رو برداشته و از اون موقع عاشق شبها شده چون میتونسته به دوستهاش نگاه کنه و دیگه اینطوری شبها دلش براشون تنگ نمیشده. جیمی هر شب راس ساعت ۹ به خونهی سوزی اینا نگاه میکرد، خونهی سوزی یه خونهی سبزه. سوزی شبها میشینه پایین پای مامانش، جلوی شومینه، و مشقهای ریاضیش رو مینویسه. جیمی هر شب با دیدن این صحنه تلاش میکنه که تصور کنه نشستن روی پای مامان چه حسی داره. ساعت ۹:۳۰ میرسید به خونهی دیوید. آبی با دیوارهای گلبهی. همهجای خونه پر از کاغذه و دیوید داره یواشکی با کاغذهای باباش موشک درست میکنه. جیمی فکر کرد اگه جای دیوید بود احتمالا پرتاب موشک رو به نقاط دورتر هم امتحان میکرد. طرفهای ساعت ۱۰ هم آقای پارکر توی خونهی زردش مشغول مسواک زدن با لباس خوابشه. دسشتویی آقای پارکر پر از لباسهای جورواجوره. جیمی همش مسواک زدن وسط اون همه گل رو تصور میکنه و تلاش میکنه که جرئتش رو جمع کنه و از آقای پارکر بخواد که یه بار بهش اجازه بده که بتونه اونجا مسواک بزنه. جیمی مطمئنه که یه شب بالاخره جرئتش به اندازه کافی جمع میشه.
یه شب جیمی خوابش نبرد. تقویم رو باز کرد و دید پونزدهم ماه مارسه. فهمید چرا. جیمی هیچوقت پونزدهم های ماه مارس خوابش نمیبرد. به پونزدهم مارس سال قبلش فکر کرد و یادش اومد که داشت یه پازل هزار تیکه رو کامل میکرد. اتاق رو زیر و رو کرد و پازلی پیدا نکرد. رفت دم پنجره و شروع کرد به نگاه کردن به شهرشون. چشمش افتاد به کوه. فکر کرد که کوهنوردی شبانه هم چیز بدی نیست. یه بطری آب برداشت و از خونه زد بیرون. راستش کوه دم خونهی جیمی اینا یه تپهی کوچولو ببشتر نبود اما نسبت به یه شهر چهار خونهای یه کوه محسوب میشد و خلاصه که جیمی خیلی راحت تونست بره بالا و برسه به نوکش. جیمی نشست روی نوک کوه و یه قلپ آب خورد و بعد دچربینش رو درآورد و شروع کرد به نگاه کردن به خونهی بنفششون. باباش تو اتاقش خوابیده بود، یه کم به نفس کشیدن باباش نگاه کرد و بعد دوربین رو برد به سمت خونهی آقای پارکر. احساس کرد یه چیز براقی دور خونهی آقای پارکر رو گرفته. چشمهاش رو به هم مالید و دوباره نگاه کرد. این بار احساس کرد که خونه داره زردتر و زردتر میشه انقدر که زردیش تا جلوی دوربین جیمی اومد. جیمی دوربین رو گذاشت کنار و دستش رو برد سمت رنگ زرد و چشمهاش رو بست. چشمهاش رو که باز کرد دد ارتفاعش از زمین بیشتر شده، دستهاش بزرگتر و کشیدهتر و از همه عجیبتر؛ لباس خواب آقای پارکر تنشه. به دست و پاهاش نگاه کرد و سریع دویید جلوی آقای پارکر و دید اونی که تو آیینه است آقای پارکره. باورش نمیشد، ترسیده بود. داشت گریهش میگرفت. رفت دم پنجره و به خونشون نگاه کرد. به باباش که خوابیده بود. فکر کرد احتمالا دیگه هیچوقت باباش رو نمیبینه. دراز کشید روی تخت و شروع کرد به غصه خوردن. یهو یه فکری به سرش زد. بلند شد و رفت توی آشپزخونه و به آفتابگردونها و گلهای رونده نگاه کرد. یعنی میتونست بالاخره بفهمه که آفتابگردون چه مزهایه؟ شروع کرد به پختن آفتابگردونها و چند تا شاخه پیتوس هم کنارش و بعد از چند دقیقه نشست پشت میز و به بشقابش که از شاخهی گلها بود نگاه کرد. اولین قاشق رو که در واقع یه برگ بزرگ بود گذاشت دهنش. بهترین مزهی جهان و بعدش هم رفت توی دستشویی و شرچع کرد به مسواک زدن وسط یه عالمه اقاقیا. تازه متوجه شد که آقای پارکر کلی کار دیگه هم میتونست انجام بده که جیمی تاحالا ندیده بود. اون یه تاب درختی توی خونهشداشت و یه سقف که ازش کلی گیاه آویزون بود. ولی بالاخره همهی اینها هم جذابیتش رو برای جیمی از دست داد و تصمیم گرفت که بره خونه. در خونه رو باز کرد و یه نگاهی به خودش کرد و دید که نمیتونه با شمایل آقای پارکر بره پیس باباش. برگشت توی تخت خواب و باز شروع کرد به غصه خوردن. تنها چیزی که میخواست این بود که برگرده پیش باباش و این جایی که الان هست رو فقط از توی دوربین شکاریش ببینه. تو همین فکرها بود که خوابش برد. صبح که بیدار شد اول از همه به دستهاش نگاه کرد، دستهای خودش بود. بعد به اطرافش نگاه کرد و دید که روی کوهه. فکر کرد تمام اتفاقات دیشب خواب بوده. دوربینش رو برداشت و به خونهی آقای پارکر نگاه کرد. بشقاب و پسماند غذای خودش رو روی میز دید. بعد مزهی آفتابگردونها و پیتوسها اومد تو ذهنش. لبخند زد و شروع کرد به پایین اومدن از کوه. فکر کرد از این به بعد همیشه یه ماجرای جالب برای تجربه کردن در پونزدهمهای مارس هر سال داره.
+نوشته شده برای کلاس نمایشنامهنویسی ۲ شیوا مسعودی در کسری از ثانیه :))
خاطرات سیمون دوبووار بهترین چیزیه که دارم میخونم. امشب رسیدم به دغدغههای ارتباطیش در رابطه با سارتر و یکی از ملموسترین اتفاقات این روزهای منه که توضیحش داده. از اولش داره میگه که دیگه کتاب خوندن براش ارضا کننده نیست و بیشتر احساس میکنه که باید شروع کنه به نوشتن ولی این هم به خاطر ابنه که سارتر ازش میخواد و از اینکه سارتر رو ناامید کنه وحشت داره و میگه که چقدر این اتفاق باعث شده که اعتماد به نفسش بیاد پایین و در قبال سارتر ضعیف باشه. در نهایت میگه که: «به خود نوید دادن نجات از ناحیهی کسی غیر از خود، مطمئنترین وسیلهی دوییدن به سوی نابودی است.»
۱۳۹۹ فروردین ۳۰, شنبه
آباد اگر نمیکنی.
(امشب دوست دارم به این فکر کنم که یه نقطه ام میون هزار تا نقطهی دیگه. اینطوری دلم برای خودم میسوزه و یه کم آسونتر میگیرم به خودم.)
+ از زلزله و عشق خبر کس ندهد
آن لحظه خبر شوی که ویران شدهای
۱۳۹۹ فروردین ۲۹, جمعه
california dreamin +strawberry taste.
من همش میترسیدم موقع توتفرنگی خوردن بشه و امیرحسین نباشه. چون زمستون رو به امید توتفرنگی خوردن روی چوبهای زمین بسکتبال گذروندم. که تکست بدم به امیرحسین «توتفرنگی آوردمممم.» و کلاس رو بپیچونم بیام زمین بسکتبال بازی امیرحسین رو نگاه کنم و توتفرنگی بخورم و بقیهش رو بذارم که بعد بازی با امیرحسین با هم بخوریم. این مراسم خیلی برای من مهمه. اینو امسال زمستون فهمیدم. یه جا زندگی بهم سخت گرفت و یهو یاد این ساعات از بهار افتادم و دیدم زندگی اونقدرام بد نیست. میشه وایستم تا وقتش شه و با امیرحسین توتفرنگی بخورم. هر روز فروردین و اردیبهشت پارسال صبحها میرفتم ترهبار و توتفرنگی میخریدم و میشستم و میاوردم دانشگاه که یه وقت مراسم خدشهدار نشه.
امروز بابا توتفرنگی خرید. همش از همین میترسیدم. که توتفرنگی بیاد تو این خونه و یهو جاها خالی بشن. این جای خالی رو هم گذاشتم کنار بقیهی جاهای خالی تا ببینیم سال دیگه و توتفرنگیهای جدید چی دارن برام تو آستینشون. فعلا یه توتفرنگی رو گذاشتم تو دهنم و تو گوشم داره از رویای کالیفرنیا گفته میشه. مزهی بهار و امیرحسین. این عکسه رو هم گرفتم که یادم بمونه.
۱۳۹۹ فروردین ۲۶, سهشنبه
تا انتها.
اگه بهت وقت بدم میتونی اون شبی که من داشتم از اون بالا میدوییدم پایین رو یادت بیاری؟ نه. فکر نکنم یادت بیاد چون تو من رو نمیدیدی. میدونی چرا داشتم میدوییدم؟ که گریه نکنم. چون تو اونجا بودی و من هر لحظه ممکن بود گریه کنم. من اون شب یه گوله بودم رو شونهی چپت. راستش از جایگاه جدیدم خوشحال بودم. قلبم داشت کار میکرد و این بیشتر از هر چیزی حالم رو خوب میکرد. مثل وقتایی که شکمت کار میکنه و یهو خوشاخلاق میشی. من فهمیدم یه گوله روی شونهی چپت هستم و خوشاخلاق شدم. بعد از پلهبرقی پریدم پایین و تو اونجا ایستاده بودی و من صبر کردم تا زمان بره جلو چون گولهی تو بودن برام تجربهی قشنگیه ولی من میدونستم که باید برم و روی شونهی چپ یه نفر دیگه زندگی کنم. ازت معذرتخواهی کردم که نتونستم پیشت بمونم چون تو باعث میشدی که من همش فکر گولههای دیگه باشم؛ مضطرب میشدم. وقتی رو شونهی چپ تو نشستم فکر کردم که دیگه بهتر از این نمیتونه قلبم کار کنه ولی اشکهام بند نمیومدن. گولههای دیگه هم نمیفهمیدن که چی شده. من خیلی گریه کردم و بعد فهمیدم که راه حل خشک شدن اشکها دوییدنه. انقدر دوییدم تا رسیدم به بلندترین نقطهی شهرمون. اونجا ما نشسته بودیم. من دیگه گوله نبودم. یکی بودم مثل خودت. ما نشسته بودیم و غروب شد. من یه چیزی رو توی خودم احساس کردم. تو گفتی این مزهی اوج رضایته. فکر کردم کاش یه ابر بودم. آخه من اولین تجربهم به عنوان یه گوله؛ فکر کردن به گولههای دیگه بوده. دست خودم نیست، همش میخوام بدونم اونور چه خبره.
۱۳۹۹ فروردین ۲۱, پنجشنبه
do you like pineapple?
تو چانگکینگ اکسپرس یه جایی پسره میگه که عادت داره که وقتی خبر خوشی رو میشنوه اول از همه زنگ بزنه به مِی و بهش خبر بده. می دوستدخترشه که حالا یه ماهه با هم نیستن ولی پسره هنوز از سر عادت گوشی رو برداشته که زنگ بزنه بهش. یه تماس ناموفق. چه جوریه که وقتی این اتفاق برای خودمون میوفته احساس ضعف میکنیم و به هر دری میزنیم که خبرهامون رو تو خودمون نگه داریم که یه وقت خاطره نسازیم و بعدا از یادش اذیت نشیم ولی وقتی تو فیلم میبینیم شکممون پروانهای میشه از حسرت؟ من مطمئنم حتی برای اون دردِ جوابدادهنشدن به تلفن هم حسرت خوردم؛ که کسی باشه و درد باشه و بدونم که زندهام.
۱۳۹۹ فروردین ۲۰, چهارشنبه
میسوزد و همچنان هوادار.
اگر امشب دردی در قلبم احساس کردم برای خاطر توست که در لحظاتی که فکر میکردم مردهام، آمدی و من دوستت داشتم و خون در رگهایم جاری شد.
۱۳۹۹ فروردین ۱۸, دوشنبه
ایکاروس
من خیلی خونهی آدمها و اینکه کجای شهر قرار گرفتن برام مهمه. همیشه دوست دارم وقتی یکی برام مهمه ولی ازم دوره، بتونم جایی که توش زندگی میکنه رو بر اساس دیدههام توی ذهنم تصور کنم. راهپلههایی که ازشون بالا و پایین میره و نردههایی که دستش رو بهشون میگیره، با مترو میره یا تاکسی یا بیآرتی. اگه مترو؛ تعداد پلههایی که متروی دم خونهشون داره، نوع برخوردش با خرابی احتمالی آیفون، دستگیرهی در، بوی خونه و نورش اواسط ظهر، اینکه چقدر منتظر میمونه تا از غروب بگذره و بعد لامپها رو روشن میکنه. وسایل توی خونه؛ گلها و آینه و مسواکش رو. خونهی اون آدم مشخص برام مثل یه نقطهی چشمکزننده میمونه وسط تاریکی باقی خونههای شهر. اگه خیلی خوششانس و دقیق باشم بین خونههای عزیزهام میتونم یه صورتفلکی پیدا کنم.
الان تو توی شهر خودتی، من توی شهر خودم. من نمیدونم خونهی تو توی کدوم خیابون اون شهره و حتی اگه بدونم هم فایدهای نداره چون هیچی از اون شهر نمیدونم. نمیتونم تصورت کنم که وقتی داری کتاب میخونی کجای اون خونه نشستی و قهوهی صبحونهت رو توی چه جور ماگی میریزی. تو هم چیزی از جایی که من هستم نمیدونی. این باعث میشه که احساس کنم از هم دوریم؛ توی دو تا منظومهی جدا. ولی من تمام تلاشم رو میکنم که تصور خودم رو از جایی که هر روزت رو توش میگذرونی بسازم که از دستت ندم. که امیدوارم فراموشت نکنم؛ اگر که فراموشم کنی.
۱۳۹۹ فروردین ۱۵, جمعه
حمام
من خجالت میکشم جلوی بقیه گریه کنم. همیشه میرم تو حمام گریه میکنم. کنج دیوار خودم رو سر میدم روی کاشیها و شروع میکنم به گریه کردن. دیروز از پنجره یه باد خوبی میومد. فکر کردم میتونم از این باد لذت ببرم. پابرهنه (به توصیهی دوستی) رفتم زیر دوش. از پنجره باد بوی خاک و بارون رو میاورد داخل و قاطی بوی شامپو میکرد. من شروع کردم به رقصیدن زیر دوش. این کار رو همیشه میکنم. باعث میشه احساس کنم موج ام. از توی آینهی گرد سمت چپ حموم قسمتهایی از بدنم رو میدیدم. شبیه فیلم بود. فکر کردم بهترین قسمت زندگیم فعلا همینه؛ حمام.
اشتراک در:
پستها (Atom)