۱۳۹۵ آبان ۱۱, سه‌شنبه

"که امیدوارم فراموشت نکنم،اگر فراموشم کنی."

اینکه تموم شده باشی،عجیبه برام.خیلی یاد پارسال میافتم.یاد همه ی بارون ها و همه ی فیلد ها و هتل کالیفرنیا هایی که باهم خوندیم.
یه بار تاتر بودیم باهم،تو راه برگشت بارون گرفت،از شهرداری تا خونه رو زیر بارون پینک فلوید خونده بودیم.جفتمون وقتی رسیدیم خونه دعوا شدیم ولی حداقلش این بود که بهمون خوش گذشت.همه ی اون لحظات میدونستم که قراره سال بعدش بشینم یه گوشه ای از تهران و یاد تو باشم.خیلی غصه خوردم که شاید فراموشم کنی،مثل بقیه که فراموشم کردن.کنار میام با فراموش شدن ولی من خیلی دوستت داشتم.نمیدونم آخرش فرصت شد بهت بگم یا نه.نمیدونم بهت گفتم که تو چه زمان و مکان بدی همدیگرو دیدیم یا نه و کاش مال یه دوره ی دیگه ای از زندگیم بودی،که حالم بهتر بود.
به هرحال الان همه چیز تموم شده و من فراموشت نشدم و هردو عاقل تر شدیم.من از این میترسیدم که وقتی دوباره ببینمت دیگه اونقدر بزرگ شده باشیم که زیر بارون نرقصیم وسط شلوغ ترین جای شهر.الان خیالم راحته ولی،چون هیچوقت قرار نیست بزرگ شیم.من پیش تو همون آدمی ام که باهات گوشه خیابون نشست بدون ترس از کثیف شدن.
دلم تنگ شده برات،شاید.فکر میکردم دوریت سخت تر از این حرف ها باشه.دارم راحت ترکنار میام.
ایسنتاگرام وتلگرامم رو اسکرول میکنم پایین.از این که رابطم باهات فقط مختص به همیناست حالم بهم میخوره.اینکه نمیتونم دیگه هروقت که دلم خواست بغلت کنم،سمتت بدوم.مسیج هام رو چک نمیکنم،خوشحالی هارونگاه نمیکنم.کاش واقعا میشد باهات تو یکی از خیابون های شهر باشم،کنارت راه برم و مجبور نباشم حرف بزنم؛خیالم جمع باشه که حرف نزدنم حوصله ت رو سر نمیبره،آخه من پیش تو همون کیمیایی ام که کل راه رو دویید و رقصید،به هیچ چی فکر نکرد.

۱۳۹۵ شهریور ۲۸, یکشنبه

یه وقتایی فکر میکنم که بوی عطرش چجوریه،یا مثلا فرم تکون دادن انگشتاش وقتی داره صحبت میکنه.
چند سالم بود؟هشت فکر کنم.اونموقع هنوز ساری بودیم و از جاده فیروزکوه میومدیم تهران.شب رسیده بودیم و تا از شرق بریم غرب خیلی طول کشیده بود و من حوصلم سر رفته بود.یادمه خیلی تو ماشین غر زدم.تهش رسیده بودیم میدون کاج،یادمه هردفعه خیلی خوشحال میشدم که بالاخره راه تموم شده؛من بچگی هام واقعا از جاده بدم میومد. ولی بالاخره رسیده بودیم خونه.یادمه کنار اتوبان بود و ما دقیقا طبقه اول بودیم.شب بود ومن کنار پنجره هایی که جلوش کلی میله داشت،اتوبان رو نگاه میکردم.حسی که هردفعه میرسیدیم تهران بهم دست میداد رو یادمه؛خنک بود.هرازگاهی ماشین رد میشد و از بابا پرسیدم که اسم اینجا چیه؟دقیق یادم نیست.اونموقع اسمش برام عجیب بود؛آبشناسان؟یادگارامام؟سخت بودبرام درک خیابونای جدید.فکر میکردم همه چیز رو باید بدونم،همه چیز باید آشنا باشه یا حداقل یادگرفتنش آسون باشه.یادگار امام سخته بود یادگرفتنش. یادمه که خیلی کلافه ی راه بودم.لج کرده بودم.با بابا رفتیم بیرون که شام بخریم.همه جیز خیلی عجیب و ترسناک و بزرگ بود برام.انگار پاهام برای پیاده روها و سرپایینی-بالایی هاش کم بود،کوچیک بود.برای اولین بار حس کردم که کوچیکم.خیلی کوچیک.بابا رفته بود کنار یه پارکی از مغازه خرید کنه،من تو پارک روی یه تاب نشسته بودم.یادمه تابش فلزی بود و خیلی سرد بود،عجیب بود چون تابستون بود ولی وقتی میخورد به پاهام مورمورم میشد.روبروی تاب یه مهدکودک مثل قلعه بود که دیواراش پر از ستاره بود و دوتا گوی رنگی بالای برج هاش میچرخیدن.یادم نیست دقیقا چقدر اونجا بودم ولی یادمه تمام مدت نشسته بودم رو تاب و سرمای شب روی پوستم بود.تاب میخوردم و به مهدکودک نگاه میکردم.صبح که بیدار شدم توی جاده فیروزکوه بودیم.مامان بهم قرص ماشین داد و دوباره خوابیدم.خوابیدم تا ساری.

۱۳۹۵ شهریور ۴, پنجشنبه

اونروز چهارساعت تمام با صدای بارون خوابیدم و وقتی بیدار شدم همه جا رو مه گرفته بود.بعدش رفته بودیم روی پل. هیشکی نبود انگار که شهر مال من باشه.دستمو میکشیدم روی کناره های پل و آب جمع میشد و قطره قطره میریخت روی  سطح آروم رودخونه.هیشکی نمیدونست من اینجام.هیچ کس خبر نداشت که فقط چند دقیقه باهاشون فاصله دارم.کل شهر مال من بود و قطره های بارون از فرق موهام سر میخورد و میریخت روی صورتم.توی سرم صدای پرایزنر میومد.
فکر کردم شاید دیگه هیچوقت برنگردیم،شاید تا همیشه شهر مال ما باشه،فکر کردم شاید دیگه تا همیشه بارون بیاد.



۱۳۹۵ اردیبهشت ۳, جمعه

نشسته بودیم وسط اون راه باریکه که جلبک از دیواراش بالا رفته،نور از لای برگ های درخت ریخته بود روی کفش ها و دست هامون.
دست راستم مال تو،دست چپم مال تو
کل راه رو دوییدیم،شادمان و خندان و مستانه.
من اصلا باورم نمیشه الآن رو کیمیا!

تو اصلا میدونی ترس از دست دادن یعنی چی؟

۱۳۹۴ اسفند ۶, پنجشنبه



برایت خواندم که میدانی این سکوت و ابتذال زاییده ی زندگی در این زندانی است که مال ما نیست،که خانه ی ما نیست،که شایسته ی ما نیست.


۱۳۹۴ اسفند ۳, دوشنبه

It was s flood that wrecked this.

بعدترش معده درد شروع شده بود.ضعف تمام بدنم رو گرفته بود و دکتر گفته بود که اضطراب و فشاره و چیز مهمی نیست.ناراحت از مهم نبودن اضطراب درنظرش و اینکه چرا هیچ دکتری نبود که همین اضطراب لعنتی رو کم کنه؛سرم رو تکیه دادم به شیشه سرد ماشین و اشکام ریختن پایین.عصبانی بودم از دست خودم که چرا انقدر همه چیز برام مهمه و چرا انقدر به آدم ها توجه نشون میدم و بزرگشون میکنم تو ذهنم.
کاش تو ذهنم یه جای خالی بود با یه پرنده،کاش یه ور مغزم خالیی میشد حداقل.

نشسته بودیم تو یه خونه ی قدیمی،سه نفر غریبه.هیچ چیزی از هم نمیدونستیم.باد سرد میخورد به پنجره ها و شیشه ها بخارگرفته بودند.هیچ ترس تایید شدنی نبود.نشسته بودیم دور یه میز گرد سفید و با قلموی شماره هشت رنگ زرد رو میزاشتیم رو زمینه ی سیاه."به نظرت چرا نور خونه ها تو شب انقدر قشنگه؟".آروم ترین ساعت هفت رو داشتیم؛سه تایی.

۱۳۹۴ دی ۱۳, یکشنبه

Leftovered

تو مثل ماشین زمان میمونی,اگه می شد بیام داخلت به احتمال زیاد بر می گشتم به هشت سالگی م.غروب ها رو دور از دعوا و به شنیدن پیانو می گذروندم.با آکورد هایی که احتمالا اونموقع چیزی ازش نمی دونستم و خوشحال و شاد و خندانم می خوندم و موقع رسیدن به قسمت"عمر ما کوتاست,چون گل صحراست,پس بیایید شادی کنیم"بغض می کردم.می تونستم برگزدم به نه سالگیم و همه ی غصه هام خلاصه شه توی گرین سلیوزهایی که باهم رو پیانو میزدیم.من کلید فا بودم.تو کلید سل.می تونستم برگردم به همون موقعی که بستنی هامون آب شد وریخت رو سرامیک.می تونستم برگردم و غبطه بخورم به دست های قشنگت,ناخونای صورتیت,طرز دست گرفتن کلیدهات.

اگه میزاشتی که بیام داخلت احتمالا نه ساله می شدم.می رفتم تو کارگاه نقاشی و از بوی رنگ روغن لذت می بردم.میشستم رو صندلی های کنار راهرو و به صدای مهربونی که به آدما می گفت مدادرنگی و تخته شاسی بخرن گوش می کردم.
اگه بزاری بیام داخلت میتونم بر گردم به ده سالگیم.میتونم برگردم پیش همون قفسه ی نوجوانان شهرکتاب.ازآقای پیر مهربون بخوام که دارل رو بزاره تو زندگیم.بخوام که منو با سلی و آلیشیا و سنت کلر اشنا کنه.
اگه بیام داخلت میتونم یازده ساله شم.غرق شم تو فانتزی هام.میتونم گوشه ی حیاط زشت مدرسه بشینم و آدم ها رو از دور نگاه  کنم.میتونم برگردم به همون لحظه ای که کیک شکلاتی م ریخت رو مقنعه ی سفید ابتدایی م.
می تونم بزرگ تر شم و دوازده سالم باشه.تا شب تو مدرسه بمونم و چراغ خونه ها رو نگاه کنم.تنها سالی که مدرسه رو دوست داشتم همون سال بود.ن. بغل دستیم بود؟بود.
تو مثل یه بغل محکم و گنده ای.اگه بیام میون دستات دیگه نمیزاری بزرگ تر شم.همونجا نگهم میداری.همون موقع که "دوست داشتم".من قرار نبود یهو پونزده سالم شه.قرار نبود همه چیز انقدر پیچیده شه تو پونزده سالگیم.قرار نبود روابط انقدر سرد و بیهوده باشه.
وقتی بر می گردم عقب می بینم چقد همه چیز فرق کرده.
آخرین باری که رفتم ساری قلبم بی اغراق تکه تکه شد.همه جا عوض شده بود.ساختمونا غریبه بودن باهام.خیابون ها جدید بودن.فقط آزالیا مثل قبل مونده بود.قلبم درد گرفته بود از این همه غریبگی.همون موقع که داشتیم تو ملل راه می رفتیم و من غصه ی اینو می خوردم که چند روز دیگه نمی تونم فعل جمع به کار ببرم چون هیچکدومتون پیشم نیستین ,دیگه نشد که تحمل کنم.چشمام می سوخت و نخواستم ناراحتتون کنم.پس دوییدم.بی مقدمه شروع کردم دوییدن.تمام پل رو آب رو دوییدم و گریه کردم.قرمزی صورتم رو گذاشتم به حساب سرما و وقتی بهم رسیدین باز داشتم می خندیدم.من هیچوقت نخواستم کسی رو ناراحت کنم.


تو ولی نمیزاری بیام بغلت کنم.منم بزرگ شدم و دور شدم.کاش نشده بودم.کاش بغلم کرده بودی.کاش هیچوقت از حیاط کتابخونه بدم نیومده بود.کاش اونروز از گربه ها نترسیده بودم.کاش اون شب سرمو بلند نمی کردی بزاری رو پاهات که راحت بخوابم.کاش هیچوقت باهم دریا نرفته بودیم.کاش هیچوقت برات نگفته بودم از ترسم وقتی که روی اسکله ام.کاش قبل اینکه برگردم یه دور بیشتر همه رو بغل کرده بودم.کاش چهارسال نمیگذشت از آخرین باری که دیدمت.کاش هیچوقت با پانتومیم بهت نگفته بودم که چقدر دوست دارم.

کاش الان وضع این نبود.اگه بغلم کرده بودی.