ساعت دو بعدازظهره، من خونه تنهام و ناهار ندارم که بخورم. دو روزه هیچی نخوردم و گرسنگی داره عصبیم میکنه. چیزی تو یخچال نیست که بخوام درست کنم و سرم گیج میره. زنگ میزنم به علی؛ خوابه. علی همیشه خوابه. این عصبیم میکنه دلم میخواد همین الان پاشم برم بالای تختش و مشتمو بکوبونم تو سرش که انقدر میخوابه. از خوابیدن علی همینقدر عصبانی میشم چون وقتی اون خوابه من هیچکس رو ندارم. الان میخوام برم بیرون و ناهار بخورم ولی هیچکس رو ندارم که باهام بیاد.
پنجشنبه شب حالم داشت از خودم بهم میخورد. خوشگل بودم، زیاد. خودم حس میکردم خوشگلیم رو ولی برای اولینبار زیبایی برام کافی نبود. لبخند میزدم و نمیدونستم چی بگم، با موهام ور میرفتم، با لیوان چاییم و حالم داشت از خودم بهم میخورد.
الانم حالم داره از خودم بهم میخوره. دراز کشیدم رو تختم و هیچکس رو ندارم که باهام بیاد ناهار بخوره. واقعا خواستهی زیادی نیست نهایتا ۱ ساعت وقت کسی رو میگیره ولی کسی رو ندارم که برام حتی قدر یک ساعت ارزش قائل باشه.
بغض میکنم؛ کاش علی زودتر بیدار شه بیاد بریم ناهار بخوریم. کاش تو راه یکی رو پیدا کنم که یک ساعت برام ارزش قائل باشه.