۱۳۹۶ تیر ۷, چهارشنبه

Imagine a sad song playing in background

آخرین باری که تو این وبلاگ یادداشت نوشته‌م مامان بابا هنوز تهران بودند و هنوز ماشیمون تهران بود که وقتای غصه به مامان بگم ببرتم صیاد و ارتش. مامان خوب میفهمید که چقدر برام اتوبان‌ها ارزش دارند. یادمه یه بار داشت به بابا توضیح میداد که «کیمیا دلش مقصد نمیخواد،فقط همین‌ که شب باشه و تو خیابون و اتوبان بچرخه براش بسه.»خب الان مامان دیگه پیشم نیست و من هی یاد زمستون میوفتم که فقط ما دوتا باهم زندگی میکردیم؛تنهای تنها. همه.چیز آروم و بی‌صدا و غمگینِ خوشحال کننده بود. راستش رو بخواید من تمام مشکلاتی که همه با مامان‌هاشون دارند رو با مامان خودم دارم ولی به کسری از ثانیه نرسیده تمام بدی‌ها از ذهنم پاک میشه،عملکرد بیخود مغزمه که باعث میشه همه انسان‌هارو خیلی دوست داشته باشم. به خاطر همینه که الان غصه‌مه که چرا باهاش زندگی نمیکنم. چون من واقعا چیز زیادی نمیخوام،فقط همینو میخوام که ماشین باشه و یکی باشه که بفهمه چقدر اتوبان برای«شب» مهمه.
تمام این مدت دارم به از دست دادن فکر میکنم،دارم همه‌چیز رو ازدست میدم و همه‌ش در راستای بزرگ شدن ماست. من هیچوقت دوست نداشتم بزرگ باشم یعنی نه اینکه دلم نخواد از آینده و چیزایی که  تو آستینش برام داره خبر دار بشم ولی خب دلمم نمیخواست که بزرگ بشم چون از جدایی‌ها خوشم نمیاد،ازینکه یه روزی یکی باشه و چند سال بعد دیگه نباشه خوشم نمیاد،از خاطرات خوشم نمیاد مگر اینکه کسایی که تو خاطره هستن کنارم باشن. 
 شاید همه‌ی این حرف‌هام از سر بی‌عرضگی‌م باشه ولی الان تنها چیزی 
که میخوام اینه که اتوبان باشه،نورهای شهر،موسیقی و باد. کاش اتوبان‌ها هیچوقت تموم نشن

۱۳۹۶ خرداد ۱۹, جمعه

Hopeless wandrer

روی پل گیشا بود که این اتفاق افتاد.
هوا،بوی تابستون پارسال رو میداد وقتی میخورد تو صورتم. چشمام رو بسته بودم و باد باعث میشد رد اشک‌هام خنک شن.
مامفرداندسانز تو گوشم میخوند و بغضم ترکیده بود.باد بو پارسال رو میداد،بو چیز مهمیه. یعنی تو میتونی کاملا خوشحال باشی که یکی رو فراموش کردی ولی با بوی عطر خانوم بغل‌دستی تو مترو یاد فرد فراموش شده بیوفتی و خاطرات بیان جلوی چشمت.بوی هوا،بوی تهران پارسال بود و منِ ترسیده.من تقریبا همه‌ی عمرم ترسیده‌م،کمتر پیش میاد راحت با شرایط کنار بیام. یعنی درواقع میرم تو دل همه‌ی کارهایی که نباید ولی خب با ترس. داشتم ازتقاطع حکیم و چمران رد میشدم،به نور ساختمون ها نگاه میکردم تو تاریکی شب که چقدر آروم‌ن. دقیقا روی تقاطع وایساده بودم که اشکام ریخت. برای اولبن بار داشتم چیزهایی رو حس میکردم که مطمعن بودم مربوط به هفده‌سالگیه. ناراحت کننده نبود،خوشحال کننده هم نبود. شاید چون خیلی ضعیفم گریه‌م گرفته بود.شاید چون حس میکردم که هیشکی دوستم نداره.آره داشتم فکر میکردم که هیچ‌کس دوستم نداره فکر کنم. داشتم به این فکر میکردم که چرا میخوان بعد امتحانا برام تولد بگیرن و چرا روز تولدم هیچ‌کس نبود. احمقانه‌س.آدم به خاطر همچین چیزی گریه نمیکنه. احتمالا دلیل اصلیش خونه بود. دلم خونه میخواست،امنیت،ساری.اتاق خود خود خودم و آدمای آشنا-که قرار بود بعد از چند روز آزار دهنده‌ شن-.دلم درخت بهارنارنج میخواست،بوی هوای تازه و رطوبت. ولی احمقانه‌س. آدم به خاطر همچبن چیزی نباید گریه کنه،همه دلتنگ میشن.
مامفرد اند سانز میخوند تو گوشم،باد میخورد به صورتم و رد اشکام رو خنک میکرد.
but hold me fast,hold me fast cause I'm a hopeless wandrer.

۱۳۹۶ خرداد ۱۳, شنبه

برای روزهای پیش رو و سالهای دور از خانه

وبلاگم سرده. رنگش سفیده و احساس باز بودن بهم میده. انگار کلمه ها میخوان بدون و از تو قاب وبلاگم فرار کنن. ترجیح من اگر مهم بود آبی میکردمش. یه آبی تیره. احساس امنیت میده بهم انگار که کلمه ها مال خود خود خودمن و تا ابد هم مال من میمونن. ولی نه ترجیحم مهمه و نه عرضه ش رو دارم.
نمیدونم چرا عرضه وبلاگ نوشتن هم ندارم دیگه. یعنی همین الانشم نزدیک پنچاه تا پست منتشر نشده تو درفتم هست و صرفا دوتاش رو پست کردم. ولی خب داشتم به یک ماه آینده تا یکسال آینده فکر میکردم. قراره کنکور داشته باشم. قراره اذیت بشم و غصه بخورم. قراره تنها تهران زندگی کنم و تلاش کنم از شب و تنهایی نترسم.به نظرم زیاد اومد. خیلی زیاد اونقدر که من از پسش برنیام شاید. ترسیدم و اولین چیزی که به ذهنم اومد وبلاگ بود.
وبلاگ امنه.چه سفید باشه چه آبی.ترجیح من ولی آبیه