آخرین باری که تو این وبلاگ یادداشت نوشتهم مامان بابا هنوز تهران بودند و هنوز ماشیمون تهران بود که وقتای غصه به مامان بگم ببرتم صیاد و ارتش. مامان خوب میفهمید که چقدر برام اتوبانها ارزش دارند. یادمه یه بار داشت به بابا توضیح میداد که «کیمیا دلش مقصد نمیخواد،فقط همین که شب باشه و تو خیابون و اتوبان بچرخه براش بسه.»خب الان مامان دیگه پیشم نیست و من هی یاد زمستون میوفتم که فقط ما دوتا باهم زندگی میکردیم؛تنهای تنها. همه.چیز آروم و بیصدا و غمگینِ خوشحال کننده بود. راستش رو بخواید من تمام مشکلاتی که همه با مامانهاشون دارند رو با مامان خودم دارم ولی به کسری از ثانیه نرسیده تمام بدیها از ذهنم پاک میشه،عملکرد بیخود مغزمه که باعث میشه همه انسانهارو خیلی دوست داشته باشم. به خاطر همینه که الان غصهمه که چرا باهاش زندگی نمیکنم. چون من واقعا چیز زیادی نمیخوام،فقط همینو میخوام که ماشین باشه و یکی باشه که بفهمه چقدر اتوبان برای«شب» مهمه.
تمام این مدت دارم به از دست دادن فکر میکنم،دارم همهچیز رو ازدست میدم و همهش در راستای بزرگ شدن ماست. من هیچوقت دوست نداشتم بزرگ باشم یعنی نه اینکه دلم نخواد از آینده و چیزایی که تو آستینش برام داره خبر دار بشم ولی خب دلمم نمیخواست که بزرگ بشم چون از جداییها خوشم نمیاد،ازینکه یه روزی یکی باشه و چند سال بعد دیگه نباشه خوشم نمیاد،از خاطرات خوشم نمیاد مگر اینکه کسایی که تو خاطره هستن کنارم باشن.
شاید همهی این حرفهام از سر بیعرضگیم باشه ولی الان تنها چیزی
که میخوام اینه که اتوبان باشه،نورهای شهر،موسیقی و باد. کاش اتوبانها هیچوقت تموم نشن