نمیدونم چرا انقدر کم مینویسم. پارسال همینجا پست گذاشتهبودم که از چیزی که الان توش هستم میترسم، واسه همین برگشتم وبلاگم. الان نمیدونم چه اصراری دارم همه چیز تو دلم بمونه و نگم.
مامان اومده تهران پیش ما که یه چند وقت کارها رو روبهراه کنه. چند روز پیش حالم بد شده بود و رو پاهام نمیتونستم وایسم، منو برد دکتر و فهمیدیم که برای استرسه. الان ساعت یازده شبه. من درسهام رو خوندم و نشستیم باهم دمنوش گلگاوزبون میخوریم که برای کاهش استرسه. مامان آهنگی که مهدخت، بهمن وقتی که برف میبارید بهش داده بود رو گذاشته؛ یه ورژن خیلی قدیمی از بامن صنمای شجریان و بعدش یه تکنوازی سنتور.
شجریان با یه صدای آروم و خشدار قدیمی میخونه که «با من صنماااا، دل یک دله کنننن» آدم غصهش میشه. شبیه رشت میمونه قدیمی بودنش، بیرون بارون میاد و میخوره به کولر و صدای حلب پخش میشه تو گوشم. بدتر یاد رشت میوفتم، یاد دوران اوج افسردگیم که ساعت هشت شب میخوابیدم که فقط بیدار نباشم.
شجریان میخونه که «گر سر ننهمممم٬ وانگه گله کننن». من نمیدونم باید با استرس و ترها و غصههام چیکار کنم. یه دونه از شیرینیخونگیهایی که مامان درست کرده رو میذارم تو دهنم، تو دهنم پودر میشه. از شیرینخونگی خوشم میاد، منو یاد بچگیهام میندازه که با مامان میشستیم شیرین میپختیم.
مامان جمعه هفته دیگه قراره بره.، من جمعه هفته دیگه قراره ندونم چجوری باید گریهم رو بند بیارم، باید با دستهام چیکار کنم.
به تهموندهی بنفشرنگ گلگاوزبونِ توی لیوانم نگا میکنم؛ تا جمعهی هفته دیگه انقدر قوی میشم که بدونم با دستهام چیکار کنم؟