۱۳۹۹ تیر ۳۰, دوشنبه

«خواستم یه موزیکی بخونم توش بگم یکی رو دوست دارم، همه خواب بودن دلم نیومد.»

چنگ می‌زنم به زندگی. چیزی ولی دستم رو نمی‌گیره. زنده موندن چقدر سخته. ممکنه فردا صبح برم دارآباد. اگه امشب رو نتونم تحمل کنم فردا صبح دارآباد رو نمی‌بینم. یه امشب رو دووم بیار کیمیا. کوه‌ها خیلی قشنگن. حیفه دیگه نبینیشون.

۱۳۹۹ تیر ۲۸, شنبه

There is a dark

بیا بشین کنارم بگو درست می‌شه. من می‌دونم که درست نمی‌شه. می‌دونم که تو هم می‌دونی که درست نمی‌شه. ولی تنهایی همه چیز خیلی بدتره. بگو می‌فهمم. من فقط می‌خوام یکی دیگه هم بفهمه دارم چی می‌کشم.

۱۳۹۹ تیر ۲۶, پنجشنبه

سگ جون.

چی می‌شه که آدم از شدت ضعف پا می‌شه که برای خودش غذا درست کنه، به اندازه‌ی یک نفر سبزی می‌ذاره بیرون از فریزر و تو تنهایی و تاریکی مطلق منتظر جوش اومدن آب کتری می‌شه و به اعدام فکر می‌کنه و دق نمی‌کنه؟

There is a darkness.

چرا این همه فرق می کند تاریکی با تاریکی؟ چراغ رو اگه روشن کنم همه چیز درست می شه؟ تاریکی رو نمی خوام قبول کنم. تنها نور توی این اتاق نور چراغ همسایه روبروییه. اون قبول کرده همه چیز رو. درد رو و شب رو. من ولی نه. سمفونی شماره بیست شوبرت درد داره. تاریکی هم. نه من شب رو قبول نمی کنم.

۱۳۹۹ تیر ۲۲, یکشنبه

دیگه عیبی نداره که تو مردی. از وقتی که رفتی اتفاق خوبی هم تو دنیا نیوفتاده. فقط دلم تنگ شده. ولی به اون هم فکر نکن زیاد. یه کاریش می‌کنیم. :*

۱۳۹۹ تیر ۱۹, پنجشنبه

آن کس که دست من را در دستش می فشرد
مرا به دست غم داد به فراموشی سپرد
ای دریغ از هر چه دادم برای دوست

and I get by with a little help from my friends

امشب داشتم یه فیلم تقریبا بد می‌دیدم. فیلم بد باعث می‌شه خیلی فکر کنم. زندگی خودم رو توی اون یه ساعت و نیم تحلیل کنم. نورهای تو فیلم آبی بودن. یاد پارسا افتادم که الان درگیر امتحانه و یه هفته می‌شه که ندیدمش و نمی‌تونم شب‌ها الکی باهاش تو خیابون‌ها بگردم یکی دو ساعت. مشکل زندگی الانم اینه که یکی دو ساعت می‌تونم خونه نباشم. همین باعث شده بخوام کلا خونه نباشم. عصرها که پارسا میومد و در حد یک ساعت من رو می‌برد بیرون احساس می‌کردم بار زندگی از رو دوشم برداشته شده. برای دو ساعت یه تکیه‌گاهی هست. حنا هست، پارسا هست. می‌ریم به چیزهایی می‌پردازیم که بیست‌سالگی موقعشه. یکی دو ساعت نه که صرفا فراموش کنم زندگی خودم رو، احساس می‌کردم که این بار داره تقسیم می‌شه. همه باهام دخیل شدن تو تحمل کردنش. فکر کنم این معنی دوستیه و من تازه دارم مزه‌ش رو احساس می‌کنم. دوستی یعنی همین دیگه نه؟

۱۳۹۹ تیر ۱۵, یکشنبه

حسن یه آهنگ فرستاده که باهاش بگا برم. یعنی خودم ازش خواستم. گفتم یه چیزی بده بگا برم. آهنگه واقعا دردناکه. سه‌تاره. یاد مامانم میوفتم. مامان سه‌تار می‌زد آخه. سیگار روشن می‌کنم. نور پنجره‌م رو وقتی شب می‌شه خیلی دوست دارم. مطمئنم که این رو دوست دارم. از اینکه تو رو دوست دارم یا نه ولی مطمئن نیستم. می‌خوام بچسبم به چیزهایی که ازشون مطمئنم چون حوصله‌ی پیچیدگی ندارم. بی‌حوصله‌ام جدیدا همش. خسته می‌شم زود. دیگه تحمل ندارم. یه تست روانشانسی دل‌خوش‌کنک دادم امروز گفت «شما آدم پرتحمل و آسان‌گیری هستید.» می‌خواستم زنگ بزنم پشتیبانی سایت روانشناسیه بگم من پرتحملم؟ آره هستم. قدردانم می‌شه باشید؟ بگم چیا رو دارم‌ تحمل می‌کنم؟ چون آقا یا خانوم پشتیبانی غریبه است. نمی‌دونه من کی‌ام و اونی که زجر روانمه چیه و کیه. براش مثل یه داستان می‌مونه. اگه ببینم زندگیم برای اون داستانه تحملش برای خودمم راحت می‌شه. اون وقت حرف اونا راست می‌شه. من پرتحمل محسوب می‌شم.

۱۳۹۹ تیر ۱۳, جمعه

it's been hurting.

امروز زنگ زدم مامان بهش راجع‌به بورس بگم. گفت چرا زنک نمی‌زنی حالم رو بپرسی؟ نمی‌دونم چرا. زندگی خیلی سخته اینحا و تو هیچی ازش نمی‌دونی. نمی تونم بهت بگم. نمی‌شه. اجازه ندارم. وقتی می‌گی همه چی خوبه الکی باید تایید کنم. پناهگاه نمی‌دونم الان کجاست. وقتی تو و بابا پناهگاه نیستید من باید چیکار کنم؟ کجا برم؟ هوایی که نفس می‌کشم هم برام درد داره. نمی‌دونم چجوری باید ادامه بدم. سمت چپ بدنم سر می‌شه ولی مهم نیست. سمت چپ بدن من مهم نیست. تشنج‌هام مهم نیست. بالا آوردن‌هام مهم نیست. اینور آدمی دارد در آب می‌سپارد جان و هیچی من مهم نیست. جون اون آدم مهمه. هر روز صبح که پا می‌شم فکر می کنم دیگه نمی‌تونم. دیگه در توانم نیست ادامه دادن. از خونه متنفرم. از حرف زدن متنفرم‌ می خوام برم یه جایی که هیشکی نباشه و سکوت باشه. می ترسم از سکوت توی خونه. بوی مرگ می‌ده. تنهایی گریه می‌کنم. تو جمع گریه می‌کنم. مامان من از مرگ می‌ترسم. چرا وقتی مریم مرد بهم نگفتی مرگ چیه؟ شاید الان کمتر می‌ترسیدم. صبح‌ها سه ساعت تو تخت می مونم. نمی‌تونم پا شم. نمی‌خوام پا شم. سکوت صبح که فکر می کنن نیستی، خوابیدی، وجود نداری. انتظاری ازت نیست که بلند شی و کاری کنی، بلند شی و کمک کنی، بلند شی و یه کثافت جدید رو شروع کنی و هی جمعش کنی و جمعش کنی. تا کی می‌تونم جمعش کنم؟ اگه من جمع نکنم چه بلایی سرش میاد؟ باریه رو دوشم که از پسش برنمیام. خجالت می کشم که از پسش برنمیام. خجالت می‌کشم که هستم. می خوام زنگ بزنم بهت اینو بگم. روم نمی‌شه به دوست‌هام بگم. خجالت می‌کشم. زشته. شاید نخواد.می‌خوام زنگ بزنم بهت مامان بگم دیگه نمی‌تونم هر روز پا شم و ادامه بدم. صداها رو بشنوم و ادامه بدم. رد های قرمز مچ دست رو ببینم و ادامه بدم. نمی‌تونم دیگه پناهگاه کسی باشم. من خودم نیاز به پناهگاه دارم. چرا هیچ‌کس پناه من نیست؟

+خواستم زنگ بزنم به یکی، هر کی‌. همه‌ی اینا رو بهش بگم. نیاز دارم بشنوم که حق دارم اذیت شم. چون این حق رو به خودم نمی‌دم و خجالت می‌کشم ولی همه خواب بودن، دلم نیومد.

۱۳۹۹ تیر ۲, دوشنبه

please god you must believe me

شرایط مارال طوری شده که شب‌ها باید بمونم خونه پیشش. اون زود می‌خوابه و من بیدارم. کاری نیست که براش بکنم ولی حضورم مهمه. مجبورم یه جوری خودم رو سرگرم کنم. واسه منی که همیشه تو تابستون  هر شب تا صبح بیرون بودم این شرایط یه تجربه‌ی جدیده. امشب نشستم تو اتاق و دارم سمفونی شماره‌ی دو راخمانینف رو گوش می‌دم. یه آداجیوئه. با آداجیو خیلی ارتباط می‌گیرم. این خیلی شکوه داره توش. همراه با مزه‌ی سیگار و بستنی توی دهنم. سیگار بدنم رو ضعیف می‌کنه برای چند ثانیه. این ضعف با شکوه سمفونی در تضاده. فکر می‌کنم چقدر از عشق می‌ترسم. چجوری هر دفعه اون همه درد رو تحمل می‌کنیم و باز بلند می‌شیم؟ 

۱۳۹۹ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

فصبِّر جمیلْ

روی مبل زیر پنجره که می‌شینم مزه‌ی مرگ میاد تو دهنم. از جایی که دندون‌هام شروع می‌شه، مزه‌ی مرگ هم شروع می‌شه. از زیر میاد می‌رسه به زبونم. فرقی نداره ساعت چند باشه، صدای اذان مغرب می‌پیچه تو گوشم. «بزنین تو گوشش شاید فکش وا شد تونست حرف بزنه.» میاد کم‌کم کل دهنم رو می‌گیره. نوک‌ زبونم بی‌حس می‌شه. مزه‌ی ترس هم قاطی مزه‌ی مرگ می‌شه. اون از گلو میاد. مثل هوا می‌مونه. می‌پیچه تو دهنم و خفه‌م می‌کنه. گریه‌م ولی نمی‌گیره. خیلی وقته گریه‌م نگرفته. حتی وقتی بابا بیمارستان هم بود درست گریه نمی‌کردم. اصلا نمی‌فهمم این منجلابی رو که داره منو تو خودش غرق می‌کنه. بی‌حس شدم. می‌گم تموم می‌شه. ولی نمی‌شه. هرروز باید بیدار شم و تموم نمی‌شه. دیگه نوک زبونم رو حس نمی‌کنم. پس مرگ تو قراره قدرت تکلمم رو ازم بگیره؟ مرگ صوفی قدرت راه رفتنم رو ازم گرفت. نشسته بودم رو زمین و نمی‌تونستم راه برم. سجده می‌کردم رو زمین و نمی‌تونستم راه برم. زنگ زدم حسین. گفتم بیا بلندم کن یکی مرده. یکی دیشب بوده که الان دیگه نیست. فکر کنم پنج ساعت می‌شه که زانو زدم کف زمین و گریه می‌کنم. کیمیا که مرده بود فقط دراز می‌کشیدم و می‌گفتم نه شوخیه، فردا می‌بینمش. ده سال گذشت و فرداش فقط یه گل دیدم روی صندلیش با یه شمع مشکی. یعنی کیمیا مرده؟ دراز می‌کشم کف زمین. کل بدنم بی‌حس شده. حس می‌کنم که اعضای بدنم داره از کار میوفته. مزه‌ی مرگ ترش‌تر و ترش‌تر می‌شه تو دهنم. اسید معده‌م داره میاد بالا. تو نمی‌دونی من چقدر می‌ترسم؟ حق داری. من به هیشکی نگفتم وقتی صوفی مرد پاهام از کار افتاد، نتونستم وایستم. هیچ‌کس حتی مرگ مریم رو یادش نیست دیگه ولی من هنوز می‌زنم تو دهنم قفل فکم باز شه. توروخدا نگو که داری می‌میری. برمی‌گردم تو تختم. هیچی نمی‌گم. ساکتم و گریه می‌کنم. گریه‌هام بی‌صداست. اونم برای اینگه کسی نبینه و نشنوه. از ترحم بعد از بلا متنفرم. نمی‌گم دوستت دارم. فکر می‌کنم مسخره‌ است. شاید اشتباه می‌کنم. یه باریه رو دوشم زندگی. سخت. از پسش برمیام؟ من خیلی بچه‌تر از این همه بدبختی‌ام. توان تحملش رو ندارم. میخوام زنگ بزنم به مامان و بابا. بگم من دیگه نمی‌تونم هیچی رو تحمل کنم. می‌شه شما جای من مرگ رو تحمل کنید؟ شما که سنتون بیشتره بهم بگید با مرده‌ها زندگی کردن چجوریه؟ بیست سال دیگه این درد قراره کمتر شه یا هنوز هم انقدر پررنگه؟ می‌شه برگردم خونه؟ من نمی‌دونم خونه کجاست مامان. می‌شه بهم نشونش بدی؟ می‌ترسم کم‌کم دست‌هامم از کار بیوفتن، بی‌حس شن. چشمام دیگه نبیبنه. نوک زبونم بی‌حس شده. دیگه نمی‌تونم حرف بزنم. خونه رو به من نشون می‌دی؟

۱۳۹۹ خرداد ۱۲, دوشنبه

فردا قراره برگردم تهران و معلوم نیست کی دوباره بتونم بیام ساری و زیاد بمونم اگه دانشگاهمون باز بشه. نمی‌دونم به خاطر هورمون‌هاست یا اینکه قطعی می‌دونم امروز روز آخره ولی واقعا دلم نمی‌خواد برگردم. اینجا از تمام زندگی قبلیم جدا شدم و فرق کردم. این نسخه از خودم رو دوست دارم. آدم آروم‌تر و مفیدتری‌ام. می‌ترسم برگردم تهران و ازدست بدم خودم رو. همونطوری که اول اومده بودم اینجا و ترس تغییر زندگی داشت از پا درم میاورد الان هم می‌ترسم. نمی‌دونم در معاشرت قراره چیکار کنم. فقط اینو می‌دونم که خیلی تغییر کردم و از سورپرایزهایی که خودم برای خودم خواهم داشت می‌ترسم.
تصمیم گرفتم از این به بعد بیشتر برگردم ساری و بیشتر اینجا بمونم. به مامان و بابا نزدیک‌تر شدم و احساس تعلق پیدا کردم به این خونه و شهر بالاخره. به دیوارهای خونه، خیابون‌ها، نان‌لند و شیرینی‌ها و نون‌های خوشمزه‌ش، کارمندهای شهرکتاب و قفسه‌هاش. یه سری چیزهای آشنا و روزمره پیدا کردم اینجا. جدایی ازشون برام سخته. نمی‌دونم قراره زندگی دوباره تو تهران چقدر سخت باشه ولی می‌خوام برم و تجربه‌ش کنم و ببینم خودم قراره تو اون شرایط چجوری باشم.

۱۳۹۹ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

به شیرینی و تلخی رخوت.


یه کمد هست توی یکی از اتاق‌ها که مامان وسایلم رو چیده توش که بیشتر احساس کنم اینجا خونه‌ی منم هست. این کمد جلوی تخته. هر روز صبح که از خواب پا می‌شم با خودم فکر می‌کنم مامان و بابا قراره با این فضای خالی‌ای که بعد از رفتنم اینجا می‌مونه چجوری کنار بیان؟ می‌ترسم جا براشون اضافه بیاد. زیادی خالی باشه. صدای هوا رو که رد می‌شه بشنون.


۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه

آن لحظه خبر شوی که ویران شده‌ای.

من یه روزه رفتم تهران که یه کم لباس و  کتاب بردارم بیارم ساری و متوجه شدم که خونه‌‌ام رو ازدست داده‌ام. جلوی آینه نشسته بودم که متوجه شدم وسط خونه‌ی خودمم ولی بوی خونه‌ی من نمیاد، بوی کپک و خاک میاد. روی پیانو خاک نشسته. شیر آب حموم طول کشید تا باز شه و ازش آب زرد حاصل از سه ماه استفاده نشدن بیاد بیرون. لباس‌هام رو فراموش کرده بودم. یادم نبود اون راه‌راهه هست که زمستونا زیر پلیورهام می‌پوشیدم می‌رفتم دانشگاه. اوه می‌رفتم دانشگاه. زندگیم کم کم یادم اومد. اینجا توی شهرستان دیگه یادم رفته بود چجوری روزهای قبلیم می‌گذشت. آدم‌ها یادم رفته بودن. یه کم آروم‌تر بودم. اونجا خونه‌ی منه ولی نمی‌تونم برگردم توش زندگی کنم. می‌ترسم جا اضافه بیاد، صدای هوا رو بشنوم. باید بین اون دیوارها چیکار کنم وقتی هیچکدوم از آدم‌های متعلق به اون دیوارها پیشم نیستن و هیچکدوم از کارهای قبلیم رو نمی‌تونم انجام بدم؟ وقتی تره‌بار رفتن مساوی با مرگه و دیگه کسی نیست که براش غذا بپزم؟ غروب که می‌شه دلم می‌خواد بیام تو هال به مارال بگم مرغ سوخاری بگیریم با سس سیر بیشتر چون امروز روز سختی بوده. الان که دیگه نمی‌تونم همچین کاری کنم و هرروز روز سختیه، الان چیکار کنم؟ شب رفتم خونه‌ی نازنین. نشستیم تو بالکن و حرف زدیم و سیگار کشیدیم. صبح از پنجره‌شون کوه‌های تهران رو دیدم. خدایا کوه‌های تهران که برف مثل بستنی روی قله‌شون ریخته، منظره‌ش از پنجره‌ی نازنین‌اینا که با کاج‌ها قاطی می‌شه. اسنپ گرفتم که برگردم خونه‌ی خودم. تو نقشه خونه‌م رو پیدا کردم. آخرین بار سه ماه و دو روز پیش این کار رو کردم. دفعه بعدی که رو نقشه خونه‌م رو پیدا می کنم که برسم بهش این عدد چقدره؟ رسیدم خونه و پرده رو زدم کنار و پنجره رو باز کردم. درخت دم پنجره‌م سبز شده و برگ‌هاش تو باد تکون می‌خوره. من سه ساله اردیبهشت رو با این تصویر یادمه. اون آفتابی که ولو شده کف زمین و صدای تکون خوردن برگ‌های اون درخت. زمان و مکان از دستم رفته. دیگه هیچ جایی رو ندارم که بهش متعلق باشم. تهران خودش هست ولی این کافی نیست. اینجام خونه‌ی من نیست و اصلا تا کی؟ فعلا تنها چیزی که می‌دونم اینه که با موندنم تو شهرستان دارم تلاش می‌کنم منکر زندگی واقعی خودم شم که کمتر اذیت شم. اون پنج ساعت مسیر امروز یکی از سخت‌ترین چیزها بود. رسیدم خونه و خوابیدم تا الان. بیدار شدم دیدم پریود شدم. به خاطر همین یک روز فقط می‌شه که دو هفته دیگه بهم یک سال اضافه شه. بقیه‌ی روزهای سال رو بعدا حساب می‌کنم.

۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

زن دیگر وودی آلن یکی از تلخ‌ترین کارهاشه. داستان یه زن پنجاه ساله‌س که متوجه می‌شه که تمام زندگیش منکر احساساتش شده و این قضیه روی تمام اطرافیانش و خودش و زندگیش خیلی تاثیر گذاشته. یه جایی از فیلم هست که مردی که عاشقش هست رو پس می‌زنه و می‌ره با یکی دیگه ازدواج می‌کنه. بعد همون مرد بهش خیانت می‌کنه. این ترس از احساس کردن عشق رو من با تمام وجودم می‌فهمم. ترس از جایگزین داشتن هم. یعنی پس زدن عشق برای نیوفتادن در جایگاهی که بتونی به کسی اجازه بدی که برات جایگزنی پیدا کنه. سیمون دوبووار هم وقتی که سارتر  با اولگا خیلی روابط صمیمانه و وسواس‌گونه‌ای پیدا می‌کنه دچار یه بحران می‌شه و اونم اینه که متوجه می‌شه که یکی می‌تونه درست در جایگاه اون قرار بگیره. این میون به نظرم مهم‌ترین چیز اینه که روی احساسات سرپوش نذارم، بذارم جاری باشن توی زندگی و زخمی‌م کنن ولی از تجربه کردنشون جلوگیری نکنم.


۱۳۹۹ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

ثبت روزهای خوب برای یادآوری در روزهای کمتر خوب.

امروز خیلی خوش‌گذرونی کردم. از صبح بابا کلی میوه خریده بود و بوی ملون و توت‌فرنگی و خیار توی خونه پیچیده بود و ناهار زرشک‌پلو بود. از نظر غذایی احساس می‌کردم که دیگه بهتر از این نمی‌شه. صبح هم بیشتر از هر روز ورزش کردم و برخلاف مردم جهان من از عرق کردن خوشم میاد چون باعث می‌شه احساس کنم زنده‌ام و این علاقه به حدیه که تمهیداتی دارم برای از بین بردن بوی بدش و صرفا احساس لذت دادن. اینه که صبح بیشتر از همیشه عرق کردم و در نتیجه حموم لذت‌بخش‌تری داشتم. چون زندگی یه رابطه‌ی علت معلولی داره. اولین خونه رو که درست بچینی بقیه‌ش هم درست پیش می‌ره. یا حداقل امروز که حالم خوب بود اینطور فکر کردم. بعد از ناهار یه کم پرت کردم ولی بعدش یه ونه‌گات قدیمی برداشتم و رفتم تو بالکن با توت‌فرنگی‌ها و خیارها و هویج‌ها و نشستم به خوندن. حدود ساعت سه شروع کردم و ساعت هفت و نیم تموم شد، یه نفس. خیلی خوشم میاد وقتی یه کتابی انقدر بهم مزه می‌کنه که یه نفس می‌خونمش بدون خستگی. اون میون به زندگی پشه‌ها و عنکبوت‌های توی بالکن‌ هم خیلی دقت کردم. فکر کنم حدود نیم ساعت به مسیر رفت و برگشت یه عنکبوت نگاه کردم. از زمان‌بندیم هم خوشحال شدم چون ده دقیقه بعد از تموم شدن کتابم غروب شد و اذان. من آدم مذهبی‌ای نیستم ولی به نظرم هیچ زمانی قشنگ‌تر از اذان مغرب نیست برای فکر کردن و نگاه کردن به خونه‌ها. توی اون چهار ساعتی که تو بالکن بودم متوجه شدم که آقای طبقه‌ی پنجم خونه روبرویی به همسرش موقع ظرف شدن کمک میکنه که باعث شده ندیده برای این شعورش ارزش قائل باشم. پسر طبقه‌ی سوم هم یه گیاه داره که خیلی حواسش بهش هست و به نظرم که خوش به حال پسره. خانوم طبقه‌ی اول سمت چپ(قسمت غربی) هم توی بالکن یواشکی حدودای ساعت ۴ میاد سیگار می‌کشه. حدس می‌زنم یواشکی چون اینجا هنوز سیگار کشیدن زن‌ها جا نیوفتاده. الان غروب شده و نور خونه‌هاشون پررنگ‌تر از همیشه. این خوشحالم میکنه. زندگی‌های پررنگ.

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

passing time

من از بچگی وقتی اردیبهشت می‌شد مضطرب می‌شدم که چجوری می تونم در بهترین حالت از این ماه و بوهای خوب و هوای خوب استفاده کنم. فکر کنم حدود ده سال پیش بود که من تو همین روزها دراز کشیده بودم توی همین اتاق روی همین تخت و به مارال گفتم که دلم می خواد یه روزی انقدر بی‌کار باشم که بشینم چند ساعت حرکت ابرها رو نگاه کنم. به لطف این روزها امروز مدتی طولانی بی‌وقفه به آسمون و لایه‌های نازک ابر که آروم روش کشیده می شدن نگاه کردم و همراه با بوی بهارنارنج توی بالکن خیال‌پردازی کردم. خوبی این روزها همینه. حس می‌کنم دارم برمی‌گردم به ریشه‌ی خود خود خودم. اون چیزی که واقعا می خوام باشم، اون کارهایی که واقعا می خوام بکنم.

safe and sound.


پیش از آنکه از اتاق بیرون روم
سر بر می‌گردانم و خم می‌شوم روی صبح
 عزیزدلم
بوسه می‌زنم بر این بالش
برجایی که سرهامان بود و آرام بود.

ای. ای. کامینگز

۱۳۹۹ اردیبهشت ۱, دوشنبه

جیمی

جیمی یه پسر هشت‌ساله‌س که تو یکی از ایالت‌های هنوز کشف‌نشده‌ی کالیفرنیا که شامل چهار تا خونه می‌شه، توی یه خونه‌ی دو طبقه‌ی قدیمی ذرتی بنفش نزدیک کوه ویتنی با پدرش زندگی می‌کنه. اون‌ها یه مزرعه‌ی ذرت دارن و باباش توی اون مزرعه کار می‌کنه پس صبح‌ها شیر ذرت می‌خورن، نهار ذرت سرخ شده و شام هم ذرت آب‌پز. چون توی شهر جیمی‌اینا داد و ستد ممنوعه. این همه ذرت توی زندگی، جیمی رو ناراحت کرده. یه وقتایی فکر می‌کنه چی می‌شد اگه باباش یه دام‌داری داشت، مثل بابای سوزی‌. اون وقت به جای ذرت هر روز گوشت حیوون‌های خوشمزه رو می‌خورد. البته جیمی نمی‌دونه گوشت حیوون‌ها چه مزه‌ایه ولی از بوی غذای سوزی توی زنگ تفریح‌ها حدس می‌زنه که خوشمزه باشه. ولی هم‌زمان خدا رو هم شاکره که باباش مثل بابای دیوید یه وکیل نیست. اون‌ها همش مجبورن که چیزهای سلولزدار بخورن. ولی جیمی از همه بیشتر به آقای پارکر حسودی می‌کرد. آقای پارکر همسایه بغلی جیمی اینا بود که یه گل‌فروشی درست اون طرف خیابون داشت. جیمی خیلی دوست داشت بدونه گل آفتابگردون سرخ‌شده چه مزه‌ای داره.
جیمی پارسال برای تولدش یه دورببن شکاری هدیه گرفته. صبح تولدش از حیاط اومده بیرون و دیده که پایین پنجره‌ی اتاقش یه دوربین شکاری افتاده و فکر کرده که چرا باید یه دوربین شکاری روز تولدش درست زیر پنجره‌ی اتاقش باشه؟ پس حتما کادوشه و اون رو برداشته و از اون موقع عاشق شب‌ها شده چون می‌تونسته به دوست‌هاش نگاه کنه و دیگه اینطوری شب‌ها دلش براشون تنگ نمی‌شده. جیمی هر شب راس ساعت ۹ به خونه‌ی سوزی اینا نگاه می‌کرد، خونه‌ی سوزی یه خونه‌ی سبزه. سوزی شب‌ها می‌شینه پایین پای مامانش، جلوی شومینه، و مشق‌های ریاضیش رو می‌نویسه. جیمی هر شب با دیدن این صحنه تلاش می‌کنه که تصور کنه نشستن روی پای مامان چه حسی داره. ساعت ۹:۳۰ می‌رسید به خونه‌ی دیوید. آبی با دیوارهای گلبهی. همه‌جای خونه پر از کاغذه و دیوید داره یواشکی با کاغذهای باباش موشک درست می‌کنه. جیمی فکر کرد اگه جای دیوید بود احتمالا پرتاب موشک رو به نقاط دورتر هم امتحان می‌کرد. طرف‌های ساعت ۱۰ هم آقای پارکر توی خونه‌ی زردش مشغول مسواک زدن با لباس خوابشه. دسشتویی آقای پارکر پر از لباس‌های جورواجوره. جیمی همش مسواک زدن وسط اون همه گل رو تصور می‌کنه و تلاش می‌کنه که جرئتش رو جمع کنه و از آقای پارکر بخواد که یه بار بهش اجازه بده که بتونه اونجا مسواک بزنه. جیمی مطمئنه که یه شب بالاخره جرئتش به اندازه کافی جمع می‌شه.
یه شب جیمی خوابش نبرد. تقویم رو باز کرد و دید پونزدهم ماه  مارسه. فهمید چرا. جیمی هیچ‌وقت پونزدهم های ماه مارس خوابش نمی‌برد. به پونزدهم مارس سال قبلش فکر کرد و یادش اومد که داشت یه پازل هزار تیکه رو کامل می‌کرد. اتاق رو زیر و رو کرد و پازلی پیدا نکرد. رفت دم پنجره و شروع کرد به نگاه کردن به شهرشون. چشمش افتاد به کوه. فکر کرد که کوهنوردی شبانه هم چیز بدی نیست. یه بطری آب برداشت و از خونه زد بیرون. راستش کوه دم خونه‌ی جیمی‌ اینا یه تپه‌ی کوچولو ببشتر نبود اما نسبت به یه شهر چهار خونه‌ای یه کوه محسوب می‌شد و خلاصه که جیمی خیلی راحت تونست بره بالا و برسه به نوکش. جیمی نشست روی نوک‌ کوه و یه قلپ آب خورد و بعد دچربینش رو درآورد و شروع کرد به نگاه کردن به خونه‌ی بنفششون. باباش تو اتاقش خوابیده بود، یه کم به نفس کشیدن باباش نگاه کرد و بعد دوربین رو برد به سمت خونه‌ی آقای پارکر. احساس کرد یه چیز براقی دور خونه‌ی آقای پارکر رو گرفته. چشم‌هاش رو به هم مالید و دوباره نگاه کرد. این بار احساس کرد که خونه داره زردتر و زردتر می‌شه انقدر که زردیش تا جلوی دوربین جیمی اومد. جیمی دوربین رو گذاشت کنار و دستش رو برد سمت رنگ زرد و چشم‌هاش رو بست. چشم‌هاش رو که باز کرد دد ارتفاعش از زمین بیشتر شده، دست‌هاش بزرگ‌تر و کشیده‌تر و از همه عجیب‌تر؛ لباس خواب آقای پارکر تنشه. به دست و پاهاش نگاه کرد و سریع دویید جلوی آقای پارکر و دید اونی که تو آیینه است آقای پارکره. باورش نمی‌شد، ترسیده بود. داشت گریه‌ش می‌گرفت. رفت دم پنجره و به خونشون نگاه کرد. به باباش که خوابیده بود. فکر کرد احتمالا دیگه هیچوقت باباش رو نمی‌بینه. دراز کشید روی تخت و شروع کرد به غصه خوردن. یهو یه فکری به سرش زد. بلند شد و رفت توی آشپزخونه و به آفتابگردون‌ها و گل‌های رونده نگاه کرد. یعنی می‌تونست بالاخره بفهمه که آفتابگردون چه مزه‌ایه؟ شروع کرد به پختن آفتابگردون‌ها و چند تا شاخه پیتوس هم کنارش و بعد از چند دقیقه نشست پشت میز و به بشقابش که از شاخه‌ی گل‌ها بود نگاه کرد. اولین قاشق رو که در واقع یه برگ بزرگ بود گذاشت دهنش. بهترین مزه‌ی جهان و بعدش هم رفت توی دستشویی و شرچع کرد به مسواک زدن وسط یه عالمه اقاقیا. تازه متوجه شد که آقای پارکر کلی کار دیگه هم می‌تونست انجام بده که جیمی تاحالا ندیده بود. اون یه تاب درختی توی خونه‌شداشت و یه سقف که ازش کلی گیاه آویزون بود. ولی بالاخره همه‌ی این‌ها هم جذابیتش رو برای جیمی از دست داد و تصمیم گرفت که بره خونه. در خونه رو باز کرد و یه نگاهی به خودش کرد و دید که نمی‌تونه با شمایل آقای پارکر بره پیس باباش. برگشت توی تخت خواب و باز شروع کرد به غصه خوردن. تنها چیزی که می‌خواست این بود که برگرده پیش باباش و این جایی که الان هست رو فقط از توی دوربین شکاریش ببینه. تو همین فکر‌ها بود که خوابش برد. صبح که بیدار شد اول از همه به دست‌هاش نگاه کرد، دست‌های خودش بود. بعد به اطرافش نگاه کرد و ‌دید که روی کوهه. فکر کرد تمام اتفاقات دیشب خواب بوده. دوربینش رو برداشت و به خونه‌ی آقای پارکر نگاه کرد. بشقاب و پس‌ماند غذای خودش رو روی میز دید. بعد مزه‌ی آفتابگردون‌ها و پیتوس‌ها اومد تو ذهنش. لبخند زد و شروع کرد به پایین اومدن از کوه. فکر کرد از این به بعد همیشه یه ماجرای جالب برای تجربه کردن در پونزدهم‌‌های مارس هر سال داره.

+نوشته شده برای کلاس نمایشنامه‌نویسی ۲ شیوا مسعودی در کسری از ثانیه :))
خاطرات سیمون دوبووار بهترین چیزیه که دارم می‌خونم. امشب رسیدم به دغدغه‌های ارتباطیش در رابطه با سارتر و یکی از ملموس‌ترین اتفاقات این روزهای منه که توضیحش داده. از اولش داره می‌گه که دیگه کتاب خوندن براش ارضا کننده نیست و بیشتر احساس می‌کنه که باید شروع کنه به نوشتن ولی این هم به خاطر ابنه که سارتر ازش می‌خواد و از اینکه سارتر رو ناامید کنه وحشت داره و می‌گه که چقدر این اتفاق باعث شده که اعتماد به نفسش بیاد پایین و در قبال سارتر ضعیف باشه. در نهایت می‌گه که: «به خود نوید دادن نجات از ناحیه‌ی کسی غیر از خود، مطمئن‌ترین وسیله‌ی دوییدن به سوی نابودی است.»

۱۳۹۹ فروردین ۳۰, شنبه

آباد اگر نمی‌کنی.


(امشب دوست دارم به این فکر کنم که یه نقطه‌ ام میون هزار تا نقطه‌ی دیگه. اینطوری دلم برای خودم می‌سوزه و یه کم آسون‌تر می‌گیرم به خودم.)

+ از زلزله و عشق خبر کس ندهد
   آن لحظه خبر شوی که ویران شده‌ای

۱۳۹۹ فروردین ۲۹, جمعه

california dreamin +strawberry taste.


من همش می‌ترسیدم موقع توت‌فرنگی خوردن بشه و امیرحسین نباشه.      چون زمستون رو به امید توت‌فرنگی خوردن روی چوب‌های زمین بسکتبال گذروندم. که تکست بدم به امیرحسین «توت‌فرنگی آوردمممم.» و کلاس رو بپیچونم بیام زمین بسکتبال بازی امیرحسین رو نگاه کنم و توت‌فرنگی بخورم و بقیه‌ش رو بذارم که بعد بازی با امیرحسین با هم بخوریم. این مراسم خیلی برای من مهمه. اینو امسال زمستون فهمیدم. یه جا زندگی بهم سخت گرفت و یهو یاد این ساعات از بهار افتادم و دیدم زندگی اونقدرام بد نیست. می‌شه وایستم تا وقتش شه و با امیرحسین توت‌فرنگی بخورم. هر روز فروردین و اردیبهشت پارسال صبح‌ها می‌رفتم تره‌بار و توت‌فرنگی می‌خریدم و می‌شستم و میاوردم دانشگاه که یه وقت مراسم خدشه‌دار نشه.
امروز بابا توت‌فرنگی خرید. همش از همین می‌ترسیدم. که توت‌فرنگی بیاد تو این خونه و یهو جاها خالی بشن. این جای خالی رو هم گذاشتم کنار بقیه‌ی جاهای خالی تا ببینیم سال دیگه و توت‌فرنگی‌های جدید چی دارن برام تو آستینشون. فعلا یه توت‌فرنگی رو گذاشتم تو دهنم و تو گوشم داره از رویای کالیفرنیا گفته می‌شه. مزه‌ی بهار و امیرحسین. این عکسه رو هم گرفتم که یادم بمونه.

۱۳۹۹ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

تا انتها.

اگه بهت وقت بدم می‌تونی اون شبی که من داشتم از اون بالا می‌دوییدم پایین رو یادت بیاری؟ نه. فکر نکنم یادت بیاد چون تو من رو نمی‌دیدی. می‌دونی چرا داشتم می‌دوییدم؟ که گریه نکنم. چون تو اونجا بودی و من هر لحظه ممکن بود گریه کنم. من اون شب یه گوله بودم رو شونه‌ی چپت. راستش از جایگاه جدیدم خوشحال بودم. قلبم داشت کار می‌کرد و این بیشتر از هر چیزی حالم رو خوب می‌کرد. مثل وقتایی که شکمت کار می‌کنه و یهو خوش‌اخلاق می‌شی. من فهمیدم یه گوله روی شونه‌ی چپت هستم و خوش‌اخلاق شدم. بعد از پله‌برقی پریدم پایین و تو اونجا ایستاده بودی و من صبر کردم تا زمان بره جلو چون گوله‌ی تو بودن برام تجربه‌ی قشنگیه ولی من می‌دونستم که باید برم و روی شونه‌ی چپ یه نفر دیگه زندگی کنم. ازت معذرت‌خواهی کردم که نتونستم پیشت بمونم چون تو باعث می‌شدی که من همش فکر گوله‌های دیگه باشم؛ مضطرب می‌شدم. وقتی رو شونه‌ی چپ تو نشستم فکر کردم که دیگه بهتر از این نمی‌تونه قلبم کار کنه ولی اشک‌هام بند نمیومدن. گوله‌های دیگه هم نمی‌فهمیدن که چی شده. من خیلی گریه کردم و بعد فهمیدم که راه حل خشک شدن اشک‌ها دوییدنه. انقدر دوییدم تا رسیدم به بلندترین نقطه‌ی شهرمون. اونجا ما نشسته بودیم. من دیگه گوله نبودم. یکی بودم مثل خودت. ما نشسته بودیم و غروب شد. من یه چیزی رو توی خودم احساس کردم. تو گفتی این مزه‌ی اوج رضایته. فکر کردم کاش یه ابر بودم. آخه من اولین تجربه‌م به عنوان یه گوله؛ فکر کردن به گوله‌های دیگه بوده. دست خودم نیست، همش می‌خوام بدونم اون‌ور چه خبره.

۱۳۹۹ فروردین ۲۱, پنجشنبه

do you like pineapple?

تو چانگ‌کینگ اکسپرس یه جایی پسره می‌گه که عادت داره که وقتی خبر خوشی رو می‌شنوه اول از همه زنگ بزنه به مِی و بهش خبر بده. می‌ دوست‌دخترشه که حالا یه ماهه با هم نیستن ولی پسره هنوز از سر عادت گوشی رو برداشته که زنگ بزنه بهش. یه تماس ناموفق. چه جوریه که وقتی این اتفاق برای خودمون میوفته احساس ضعف می‌کنیم و به هر دری می‌زنیم که خبرهامون رو تو خودمون نگه داریم که یه وقت خاطره نسازیم و بعدا از یادش اذیت نشیم ولی وقتی تو فیلم می‌بینیم شکممون پروانه‌ای می‌شه از حسرت؟ من مطمئنم حتی برای اون دردِ جواب‌داده‌نشدن به تلفن هم حسرت خوردم؛ که کسی باشه و درد باشه و بدونم که زنده‌ام.

۱۳۹۹ فروردین ۲۰, چهارشنبه

می‌سوزد و هم‌چنان هوادار.

اگر امشب دردی در قلبم احساس کردم برای خاطر توست که در لحظاتی که فکر می‌کردم مرده‌ام، آمدی و من دوستت داشتم و خون در رگ‌هایم جاری شد.

۱۳۹۹ فروردین ۱۸, دوشنبه

ایکاروس

من خیلی خونه‌ی آدم‌ها و اینکه کجای شهر قرار گرفتن برام مهمه. همیشه دوست دارم وقتی یکی برام مهمه ولی ازم دوره، بتونم جایی که توش زندگی می‌کنه رو بر اساس دیده‌هام توی ذهنم تصور کنم. راه‌پله‌هایی که ازشون بالا و پایین می‌ره و نرده‌هایی که دستش رو بهشون می‌گیره، با مترو می‌ره یا تاکسی یا بی‌آرتی. اگه مترو؛ تعداد پله‌هایی که متروی دم خونه‌شون داره، نوع برخوردش با خرابی احتمالی آیفون، دستگیره‌ی در، بوی خونه و نورش اواسط ظهر، اینکه چقدر منتظر می‌مونه تا از غروب بگذره و بعد لامپ‌ها رو روشن می‌کنه. وسایل توی خونه؛ گل‌ها و آینه و مسواکش رو. خونه‌ی اون آدم مشخص برام مثل یه نقطه‌ی چشمک‌زننده می‌مونه وسط تاریکی باقی خونه‌های شهر. اگه خیلی خوش‌شانس و دقیق باشم بین خونه‌های عزیزهام می‌تونم یه صورت‌فلکی پیدا کنم.
 الان تو توی شهر خودتی، من توی شهر خودم. من نمی‌دونم خونه‌ی تو توی کدوم خیابون اون شهره و حتی اگه بدونم هم فایده‌ای نداره چون هیچی از اون شهر نمی‌دونم. نمی‌تونم تصورت کنم که وقتی داری کتاب می‌خونی کجای اون خونه نشستی و قهوه‌ی صبحونه‌ت رو توی چه جور ماگی می‌ریزی. تو هم چیزی از جایی که من هستم نمی‌دونی. این باعث می‌شه که احساس کنم از هم دوریم؛ توی دو تا منظومه‌ی جدا. ولی من تمام تلاشم رو می‌کنم که تصور خودم رو از جایی که هر روزت رو توش می‌گذرونی بسازم که از دستت ندم. که امیدوارم فراموشت نکنم؛ اگر که فراموشم کنی.

۱۳۹۹ فروردین ۱۵, جمعه

حمام

من خجالت می‌کشم جلوی بقیه گریه کنم. همیشه می‌رم تو حمام گریه می‌کنم. کنج دیوار خودم رو سر می‌دم روی کاشی‌ها و شروع می‌کنم به گریه کردن. دیروز از پنجره یه باد خوبی میومد. فکر کردم می‌تونم از این باد لذت ببرم. پابرهنه (به توصیه‌ی دوستی) رفتم زیر دوش. از پنجره باد بوی خاک و بارون رو میاورد داخل و قاطی بوی شامپو می‌کرد. من شروع کردم به رقصیدن زیر دوش. این کار رو همیشه می‌کنم. باعث می‌شه احساس کنم موج ام. از توی آینه‌ی گرد سمت چپ حموم قسمت‌هایی از بدنم رو می‌دیدم. شبیه فیلم بود. فکر کردم بهترین قسمت زندگی‌م فعلا همینه؛ حمام.



۱۳۹۹ فروردین ۳, یکشنبه

اون شب که بارون اومد.

منظره‌ی ساعت دو و سی دقیقه‌ی بامداد از بالکن خانه‌ی ساری؛ به یاد خانه‌ی تهران و غربت و تنهایی‌اش در این باران.
bach | cello suit in D minor

۱۳۹۸ اسفند ۲۸, چهارشنبه

۱۳۹۸ اسفند ۲۵, یکشنبه

آی آدم‌ها!

ناصر روزی سه بار ازم می‌پرسه «مطمئنی حالت خوبه؟» و من به زور و الکی جواب می‌دم که «آره، خوبم.» حالم بهم می‌خوره که مجبورم بگم خوبم. حتی می‌ترسم به زبون بیارم وضعیتم رو. حمله‌های عصبیم به روزی سه بار رسیده، نفسم درست بالا نمیاد. صبحم رو الکی شب می‌کنم و شبم رو به زور صبح. هر کاری که می‌کنم زوری و دروغیه. هیچکس هیچی از وضعیت من نمی‌دونه. ترس داره تک تک سلول‌های مغزم رو می‌گیره. هیچکدوم از قرص‌هام دیگه جواب اضطرابم رو نمی‌ده. نمی‌دونم باید چیکار کنم. نمی‌تونم با هیچ‌کس صحبت کنم. کاش زودتر بیدار شم و این وضعیت تموم شه. 

۱۳۹۸ اسفند ۲۱, چهارشنبه

تو ساری خونه‌ها خیلی به هم نزدیکن، شهر کوچیکه و همه آشنای همدیگه‌ن. تماشای نور خونه‌ی آشناهات توی شب، تلویزیون دیدن بابای دوستت، آشپزی کردن و ظرف شستن مامانش توی آشپزخونه خیلی لذت‌بخشه. کار زشتی که باعث می‌شه بهت خوش بگذره. انگار که آخر شب دلت آروم می‌گیره که همه توی خونه‌هاشون دارن کارهای روزمره‌شون رو می‌کنن و اتفاق عجیبی تهدیدشون نمی‌کنه تا وقتی که پیش همدیگه‌ ان. تکرار مکررات.

هل ناصر من ینصرنی؟

ساعت ده صبحه، نمی‌دونم پریود شدم یا نه. تخم نمی‌کنم برم تو دستشویی چک کنم. نجات‌دهنده‌م دیگه دوستم نداره. به نظرم بزرگ‌ترین اشتباهی که آدم می‌کنه اینه که به یکی اجازه می‌ده نجات‌دهنده‌ش بشه. ولی تنهایی هم همه چیز خیلی وحشتناک‌تره. فکر کنم تا ابد قراره پام دو ور این جوب بمونه و ندونم که باید اعتماد کنم و کمک بخوام یا تنهایی به گا برم و حداقل آروم باشم که کسی ترکم نکرده که غصه‌ش رو بخورم. خودم خواستم.

۱۳۹۸ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

آباد اگر نمی‌کنی، ویران مکن مرا.

جدیدا شب‌ها دستم اومده که باید چیکار کنم. یعنی می‌تونم خودم رو سرگرم کنم و با غصه‌ها کنار بیام. دیشب دراز کشیده بودم و آهنگ گوش می‌دادم که فرحان جمعم کرد. گفت ویدیوکال کنیم؟ گفتم من تو تاریکی‌ام. گفت برق‌ها رفته؟ و گفتم نه، دارم غصه می‌خورم. و بعد جمعم کرد. فرحان از صبحی که داشتم میومدم ساری خیلی هوام رو داشت. بهش گفتم بغضم گرفته از این همه فشار و تا فرداش باهام صحبت کرد. قلبم گرم شد. یعنی احساس کردم هر چی بشه عیبی نداره، تهش فرحان هست. حالا این هم صرفا حسه ولی آدم خوشحال می‌شه.
امشب پام رو از مبل آویزون کرده بودم پایین و فهمیدم نمود بیرونی غم توم خیلی تعدیل شده. می‌دونستم کسی رو دوست دارم که دیگه دوستم نداره و نفهمیدم که باید چیکار کنم. این دفعه حتی از دست فرحان هم کاری برنمیومد. پام رو جمع کردم توی شکمم و شروع کردم به تصور کردن خودم به جای دختر اصلی فیلمی که داشتم می‌دیدم. اون‌تو من کسی رو‌دوست داشتم که اون هم دوستم داشت.
فکر کنم از شبکه‌های مجازیم بیام بیرون و سعی کنم این مدت رو بدون هیچی بگذرونم. از خود غیر واقعیم بدم میاد. نمی‌دونم نزدیک یه فروپاشی‌ام یا خیلی آروم و خوبم. هر چی که هست می‌دونم هرروزم با روز قبلم فرق داره. می‌خواستم به یکی از دوست‌هام که چند روز بود با هم صحبت نکردیم تکست بدم و بگم که دوستش دارم و دوست دارم که با هم حرف بزنیم. بعد از آخرین باری که این کار رو کردم و اون اتفاق وحشتناک افتاد، خیلی برام ترسناک بود ولی انجامش دادم که ثابت کنم شرایط، آدمی که من هستم رو عوض نمی‌کنه، این دفعه هم نتیجه موفقیت‌آمیز نبود. ولی من چیزی که از خودم می‌خواستم رو بدست آوردم.

۱۳۹۸ اسفند ۱۳, سه‌شنبه

نجات‌دهنده؛ عمو شلبی.

Josie it´s been a long hard day 
Down the road to where it´s at 
I must have lost my way 
When I got there they said I was too late 
Now you´re the only one can get me straight 
So won´t you sing me a rainbow Josie 
Roll me a song 
Just tonight make it right 
Cause it´s been wrong for oh so long 
There´s lots of shades of darkness, Josie 
Deep inside a man 
So sing me a rainbow if you can 
The train I went to meet 
Had come and gone 
Seems like I spend all my time 
Gettin´ off and gettin´ on 
I sold my mind 
And gave my dreams away 
And tomorrow I´ll start lookin´ 
´Round for yesterday 
But til then 
Sing me a rainbow Josie 
Roll me a song 
Just tonight make it right 
Cause it´s been wrong for oh so long 
There´s lots of kinds of hunger Josie 
You don´t understand 
So sing me a rainbow if you can 
If you can, If you can 
Sing me a rainbow if you can.

اعضای جدید.

صبح بیدار شدم و فهمیدم قراره مبل داشته باشیم تو خونه، من سه ساله که بدون مبل دارم زندگی می‌کنم. کل خونه دکورش عوض شده سر مبل‌ها، حتی اتاق من. احساس غربت می‌کنم. احساس می‌کنم مهمونم و باید برگردم خونه. ولی خونه همینه. از این حس خسته شدم. چند روز دیگه باید برم ساری پیش مامان‌بابام. اونجا سیزده سال اتاق من بوده ولی اونجا هم حس می‌کنم مهمونم. لباس‌هام تو چمدونه تا آخر اون مدتی که اونجام. کسی به خودش زحمت نمی‌ده لباس‌هام رو بذاره تو کمد چون همه می‌دونن من یه روزی باید برم. باید روی زمین بخوابم. از وقتی که مامان اتاقمون رو اتاق کار کرده دیگه اونجا هم مهمونیم. اولین سالی که رشت بودم همش به زاویه دیدم موقع خواب توی اتاق ساری، که در خونه بود و قفلش، فکر می‌کردم و اون «خونه» بود برام. الان حتی درست شکلش هم یادم نمیاد. جدیدا احساس می‌کردم که خونه‌ی تهران داره برام همون جایگاه امن می‌شه و اصلا آمادگی خراب شدن این تصویر و تغییرش رو نداشتم. الان دراز کشیدم روی تختم در حالی که کنارم یه مبل جدیده. تپش قلب دارم و نمی‌تونم بخوابم. نمی‌دونم تا کی قراره هی پی این جایگاه امن باشم توی آدم‌ها و مکان‌ها. نمی‌دونم کی قراره بالاخره امنیت رو توی خودم پیدا کنم. خیلی خسته‌م. کاش زود خوابم ببره، کمتر فکر کنم و خودم رو سرزنش کنم.

۱۳۹۸ اسفند ۱۰, شنبه

and if you're feeling something, you're the lucky one.

پارسال همین موقع‌ها بود ویدیوهای ماهان رو می‌دیدم و می‌خندیدم و می‌رفتم پشت گریه می‌کردم ولی در نهایت راضی بودم که یه چیزی رو دارم تو قلبم احساس می‌کنم، حتی اگه اون چیز درد باشه. تو دفترم نوشتم که «این درد نباید باعث شه احساساتت رو از دست بدی.» و انقدر به خودم اطمینان داشتم که می‌دونستم این اتفاق نمیوفته. امروز صبح در حالی که حتی توانایی بلند شدن از تختم رو نداشتم شروع کردم به صاف کردن انگشت اشاره‌م و دوباره خم کردنش. پوست خشکم کشیده می‌شد و درد اگزما رو دوباره بهم یادآوری می‌کرد. من همیشه همین کار رو می‌کنم. درد روحم رو میارم توی جسمم‌. تحملش اینجوری برام راحت‌تره. ولی این دفعه چیزی رو تو قلبم احساس نمی‌کردم. انگشتم رو دوباره صاف کردم و خم تا ببینم مرهمی شده یا خودش عامل درده.
 هر کاری هم بکنم نمی‌تونم جلوی گذر زمان و تاثیرش رو بگیرم. همه‌ی انگشت‌هام رو تکون می‌دم. درد.

۱۳۹۸ بهمن ۲۷, یکشنبه

بدویی بندازی بری تا انتها.

این تصویرسازیه رو دیروز پیدا کردم، توش خونه خیلی دوره و مسیر دراز و طولانی. من اون پسره‌م، نمی‌دونم دارم کجا می‌رم، نمی‌دونم چقدر دیگه مونده، فقط می‌دونم که خیلی از خونه دورم. می‌ترسم. جلوم یه گندم‌زار وسیعه که نمی‌دونم کجاش باید برم، کجاش متعلق به منه و من متعلق به کجاشم. حتی نمی‌دونم که باید برم جلو یا باید برگردم عقب، برم خونه. یه شب‌هایی واقعا دلم می‌خواد برم خونه و اصلا نمی‌دونم منظورم از خونه چیه. خونه دیگه برام چیز ثابتی نیست. یه وقتایی هر جایی که دوستام باشن، یه وقتایی پیش مامان‌بابا. ولی این‌ها فقط ذهنیه، هنوز از عشق و دوست داشتن و از دست دادن می‌ترسم، می‌ترسم همین چند نفر باقی‌مونده مثل شن از لای دست‌هام بریزن برن پایین. بدترین قسمتش اینه که حتی اگه این اتفاق بیوفته هم طاقت میارم. امروز بیست و هفت بهمنه، پارسال این موقع رو یادمه. ایرانشهر بودیم. من داشتم فکر می‌کردم که اگه تا طبقه سوم تنهایی برم ممکنه تو راه دق کنم، چقدر دور. امروز هم باید برم ایرانشهر. صبح که این رو فهمیدم زمان و مکان معنیش رو برام از دست داد. اینکه تو این یه سال انقدر همه چیز عوض شده خوشحالم می‌کنه ولی حتی این هم باعث نمی‌شه که بفهمم به کجای این گندم‌زار تعلق دارم. یه شب‌هایی دلم می خواد فقط یکی از گندم‌ها باشم و از باد لذت ببرم. کاش هدف از وجود داشتنم این بود که از باد لذت ببرم. ولی من اون پسره‌م و باید برم جلو، نمی‌دونم کجا؛ فقط می‌دونم که باید برم جلو.