سر کلاس فرانسه احساس ضعف میکنم. استاده بهم میگه از Je شروع کن و صرف فعل کن. من مغزم قفل میکنه، دستام عرق میکنن. میخوام وجود نداشته باشم. Je ecrive. من مینویسم. میخنده میگه چرا از این فعل استفاده میکنی؟ میتونم قرنها براش توضیح بدم چرا دارم از این فعل استفاده میکنم. جدیدا اینطوری شدم. تلاش میکنم افکارم رو بریزم بیرون و با بقیه در میونشون بذارم. یه وقتایی خوش میگذره، یه وقتایی بدفاز میشی که چرا بیان کردی افکارت رو. باید آدمش رو پیدا کنی. پیدا کردن آدم خیلی مهمه. من یه تایمی فکر میکردم آدمم رو پیدا کردم. بعد ترکم کرد و رفت. از درد اون پناه بردم به یه آدم دیگه، تازگی متوجه شدم خواسته یا ناخواسته اونم ازم سواستفاده کرده. من چون هر چی احساس میکنم رو بیان میکنم و خیلی محبت میکنم، بدفاز میشم میبینم یکی از احساساتم سواستفاده کرده. الان بدفازم. یکی بهم بدی کرده و با همه بدفازم. حکایت همون آهنگ خالطوره است که میگه « از آدمای ابن شهر بیزارم چون با یکیشون خاطره دارم.» متاسفانه زندگی با ما یه طوری میکنه که تو با این آهنگ خالطورا احساس ایمپاتی/سمپاتی میکنی.
این میون تمام تمرکزم رو اینه که نذارم این بدفازیم بمونه. هی تلاش میکنم با آدمهای جدید و خوب ارتباط برقرار کنم و به خودم ثابت کنم همه قرار نیست اذیتم کنن. به هرحال اردیبهشته و نمیشه اونقدر سر آدمها غصه خورد. غصه خوردن برای زندگی مال زمستونه. الان فعلا دلم خوشه به بوی کرم و عطر جدیدم و میوهها و امیرحسین و نازنین و علی و حنا. با همینها بهار رو خوش بگذرونیم، از تابستون شروع میکنیم به فکر کردن راجعبه آدمها و روابط.