۱۳۹۷ آذر ۲۴, شنبه

امروز، بیست و سه‌ی آذر نود و هفت
تقریبا بهترین شب زندگیم بود. تابو‌های توی ذهنم داره می‌شکنه، دانشگاه تا اینجای کار بهترین اتفاق زندگی من بود. دوستایی پیدا کردم که همیشه آرزوشونو داشتم. می‌دونم که الان بهترین روزای زندگیمه، هر شب با بچه‌ها برنامه می‌ریزیم و تقریبا هیچ شبی نیست که ناراحت باشم. انقدری حالم خوبه که همش احساس مبکنم یه جای کار می‌لنگه. نمی‌گم هیچ بدبختی‌ای وجود نداره برام ولی خب وجود آدم‌هایی که‌ دوسشون دارم و دوستم دارن همه‌چیز رو بهتر کرده برام. دارم هر روز جایی می‌رم که پارسال  آرزوش رو داشتم. تقریبا کل روزم رو توی دانشگاهم. شب‌ها خسته می‌رسم خونه، همش تمرینم و این خوش‌حالم می‌کنه.
امشب انقدر خندیدم که دلم درد گرفت و این تقریبا داستان هر شبه.
می‌ترسم از روزی که ترم‌یکی نباشیم و دیگه هر شب پیش هم نباشیم. از این اتفاق خیلی می‌ترسم.