۱۳۹۴ دی ۱۳, یکشنبه

Leftovered

تو مثل ماشین زمان میمونی,اگه می شد بیام داخلت به احتمال زیاد بر می گشتم به هشت سالگی م.غروب ها رو دور از دعوا و به شنیدن پیانو می گذروندم.با آکورد هایی که احتمالا اونموقع چیزی ازش نمی دونستم و خوشحال و شاد و خندانم می خوندم و موقع رسیدن به قسمت"عمر ما کوتاست,چون گل صحراست,پس بیایید شادی کنیم"بغض می کردم.می تونستم برگزدم به نه سالگیم و همه ی غصه هام خلاصه شه توی گرین سلیوزهایی که باهم رو پیانو میزدیم.من کلید فا بودم.تو کلید سل.می تونستم برگردم به همون موقعی که بستنی هامون آب شد وریخت رو سرامیک.می تونستم برگردم و غبطه بخورم به دست های قشنگت,ناخونای صورتیت,طرز دست گرفتن کلیدهات.

اگه میزاشتی که بیام داخلت احتمالا نه ساله می شدم.می رفتم تو کارگاه نقاشی و از بوی رنگ روغن لذت می بردم.میشستم رو صندلی های کنار راهرو و به صدای مهربونی که به آدما می گفت مدادرنگی و تخته شاسی بخرن گوش می کردم.
اگه بزاری بیام داخلت میتونم بر گردم به ده سالگیم.میتونم برگردم پیش همون قفسه ی نوجوانان شهرکتاب.ازآقای پیر مهربون بخوام که دارل رو بزاره تو زندگیم.بخوام که منو با سلی و آلیشیا و سنت کلر اشنا کنه.
اگه بیام داخلت میتونم یازده ساله شم.غرق شم تو فانتزی هام.میتونم گوشه ی حیاط زشت مدرسه بشینم و آدم ها رو از دور نگاه  کنم.میتونم برگردم به همون لحظه ای که کیک شکلاتی م ریخت رو مقنعه ی سفید ابتدایی م.
می تونم بزرگ تر شم و دوازده سالم باشه.تا شب تو مدرسه بمونم و چراغ خونه ها رو نگاه کنم.تنها سالی که مدرسه رو دوست داشتم همون سال بود.ن. بغل دستیم بود؟بود.
تو مثل یه بغل محکم و گنده ای.اگه بیام میون دستات دیگه نمیزاری بزرگ تر شم.همونجا نگهم میداری.همون موقع که "دوست داشتم".من قرار نبود یهو پونزده سالم شه.قرار نبود همه چیز انقدر پیچیده شه تو پونزده سالگیم.قرار نبود روابط انقدر سرد و بیهوده باشه.
وقتی بر می گردم عقب می بینم چقد همه چیز فرق کرده.
آخرین باری که رفتم ساری قلبم بی اغراق تکه تکه شد.همه جا عوض شده بود.ساختمونا غریبه بودن باهام.خیابون ها جدید بودن.فقط آزالیا مثل قبل مونده بود.قلبم درد گرفته بود از این همه غریبگی.همون موقع که داشتیم تو ملل راه می رفتیم و من غصه ی اینو می خوردم که چند روز دیگه نمی تونم فعل جمع به کار ببرم چون هیچکدومتون پیشم نیستین ,دیگه نشد که تحمل کنم.چشمام می سوخت و نخواستم ناراحتتون کنم.پس دوییدم.بی مقدمه شروع کردم دوییدن.تمام پل رو آب رو دوییدم و گریه کردم.قرمزی صورتم رو گذاشتم به حساب سرما و وقتی بهم رسیدین باز داشتم می خندیدم.من هیچوقت نخواستم کسی رو ناراحت کنم.


تو ولی نمیزاری بیام بغلت کنم.منم بزرگ شدم و دور شدم.کاش نشده بودم.کاش بغلم کرده بودی.کاش هیچوقت از حیاط کتابخونه بدم نیومده بود.کاش اونروز از گربه ها نترسیده بودم.کاش اون شب سرمو بلند نمی کردی بزاری رو پاهات که راحت بخوابم.کاش هیچوقت باهم دریا نرفته بودیم.کاش هیچوقت برات نگفته بودم از ترسم وقتی که روی اسکله ام.کاش قبل اینکه برگردم یه دور بیشتر همه رو بغل کرده بودم.کاش چهارسال نمیگذشت از آخرین باری که دیدمت.کاش هیچوقت با پانتومیم بهت نگفته بودم که چقدر دوست دارم.

کاش الان وضع این نبود.اگه بغلم کرده بودی.