۱۳۹۴ اسفند ۶, پنجشنبه



برایت خواندم که میدانی این سکوت و ابتذال زاییده ی زندگی در این زندانی است که مال ما نیست،که خانه ی ما نیست،که شایسته ی ما نیست.


۱۳۹۴ اسفند ۳, دوشنبه

It was s flood that wrecked this.

بعدترش معده درد شروع شده بود.ضعف تمام بدنم رو گرفته بود و دکتر گفته بود که اضطراب و فشاره و چیز مهمی نیست.ناراحت از مهم نبودن اضطراب درنظرش و اینکه چرا هیچ دکتری نبود که همین اضطراب لعنتی رو کم کنه؛سرم رو تکیه دادم به شیشه سرد ماشین و اشکام ریختن پایین.عصبانی بودم از دست خودم که چرا انقدر همه چیز برام مهمه و چرا انقدر به آدم ها توجه نشون میدم و بزرگشون میکنم تو ذهنم.
کاش تو ذهنم یه جای خالی بود با یه پرنده،کاش یه ور مغزم خالیی میشد حداقل.

نشسته بودیم تو یه خونه ی قدیمی،سه نفر غریبه.هیچ چیزی از هم نمیدونستیم.باد سرد میخورد به پنجره ها و شیشه ها بخارگرفته بودند.هیچ ترس تایید شدنی نبود.نشسته بودیم دور یه میز گرد سفید و با قلموی شماره هشت رنگ زرد رو میزاشتیم رو زمینه ی سیاه."به نظرت چرا نور خونه ها تو شب انقدر قشنگه؟".آروم ترین ساعت هفت رو داشتیم؛سه تایی.