من معمولا آدما رو راحت میذارم کنار. با یه جملهی ساده از طرف یکی یهو ازش متنفر میشم و دیگه باهاش معاشرت نمیکنم. در عین حال که انقدر بیرحمانه رفتار میکنم، بیش از حد معمول هم آدما رو دوست دارم. یعنی اگه هرکسی رو ببینم که ناراحته تمام تلاشم رو میکنم که خوشحال شه چون خودم ناراحتی رو زیاد تجربه میکنم. هرروز یکی از همین آدما باعث ناراحتی من میشه. حتی الان یادم نمیاد کی چیکار کرده، چون من اینطوریم؛هیچی از ناراحت شدنهای خودم و آدمهاش یادم نمیمونه. غمش ولی یادم میمونه. غم بی ارزش شدن و بی توجهی. غم اینکه فکر میکردی یکی دوستت داره و بعد مدتها فهمیدی اصلا به حالت فکر هم نمیکرده.
یه دورهای بود حدودا پنج ماه گذشته که این وضع شروع شد. به خودم اومدم و دیدم دونه دونه آدمای اطرافم دارن بهم میگن:«ما خیلیا رو غیر از تو داریم درحالی که تو فقط ما رو داری.» من هم دونهدونهشونو گذاشتم کنار چون بهم احساس ضعف میدادن. نقاط منفیم رو میدیدن و هی بیانش میکردن و عصبی میشدم. تا الان که هیچکس دور و برم نیست. حتی اینم برام مهم نیست.
تنهایی نشسته بودم رو یکی از نیمکتهای کشاورز و لته میخوردم و به همین فکر میکردم و گریه میکردم.ولی همونطور که گفتم برام مهم نیست، پس چرا گریه میکنم؟چون خودم رو مقصر همهی اینا میدونم. چون احساس میکنم مشکل از منه، ناسازگارم،حساسم،ابلهم؛اشتباهم.
نتیجهش هم همین میشه که جای اینکه برم اینارو بهشون بگم میام ابنجا مینویسم تا شاید بخونن و به خودشون بگیرن ولی اونا من نیستن؛ هیچوقت هیچچیزی رو به خودشون نمیگیرن