پارسال همین موقعها بود ویدیوهای ماهان رو میدیدم و میخندیدم و میرفتم پشت گریه میکردم ولی در نهایت راضی بودم که یه چیزی رو دارم تو قلبم احساس میکنم، حتی اگه اون چیز درد باشه. تو دفترم نوشتم که «این درد نباید باعث شه احساساتت رو از دست بدی.» و انقدر به خودم اطمینان داشتم که میدونستم این اتفاق نمیوفته. امروز صبح در حالی که حتی توانایی بلند شدن از تختم رو نداشتم شروع کردم به صاف کردن انگشت اشارهم و دوباره خم کردنش. پوست خشکم کشیده میشد و درد اگزما رو دوباره بهم یادآوری میکرد. من همیشه همین کار رو میکنم. درد روحم رو میارم توی جسمم. تحملش اینجوری برام راحتتره. ولی این دفعه چیزی رو تو قلبم احساس نمیکردم. انگشتم رو دوباره صاف کردم و خم تا ببینم مرهمی شده یا خودش عامل درده.
هر کاری هم بکنم نمیتونم جلوی گذر زمان و تاثیرش رو بگیرم. همهی انگشتهام رو تکون میدم. درد.