۱۳۹۹ فروردین ۳, یکشنبه
۱۳۹۸ اسفند ۲۸, چهارشنبه
۱۳۹۸ اسفند ۲۵, یکشنبه
آی آدمها!
ناصر روزی سه بار ازم میپرسه «مطمئنی حالت خوبه؟» و من به زور و الکی جواب میدم که «آره، خوبم.» حالم بهم میخوره که مجبورم بگم خوبم. حتی میترسم به زبون بیارم وضعیتم رو. حملههای عصبیم به روزی سه بار رسیده، نفسم درست بالا نمیاد. صبحم رو الکی شب میکنم و شبم رو به زور صبح. هر کاری که میکنم زوری و دروغیه. هیچکس هیچی از وضعیت من نمیدونه. ترس داره تک تک سلولهای مغزم رو میگیره. هیچکدوم از قرصهام دیگه جواب اضطرابم رو نمیده. نمیدونم باید چیکار کنم. نمیتونم با هیچکس صحبت کنم. کاش زودتر بیدار شم و این وضعیت تموم شه.
۱۳۹۸ اسفند ۲۳, جمعه
۱۳۹۸ اسفند ۲۱, چهارشنبه
تو ساری خونهها خیلی به هم نزدیکن، شهر کوچیکه و همه آشنای همدیگهن. تماشای نور خونهی آشناهات توی شب، تلویزیون دیدن بابای دوستت، آشپزی کردن و ظرف شستن مامانش توی آشپزخونه خیلی لذتبخشه. کار زشتی که باعث میشه بهت خوش بگذره. انگار که آخر شب دلت آروم میگیره که همه توی خونههاشون دارن کارهای روزمرهشون رو میکنن و اتفاق عجیبی تهدیدشون نمیکنه تا وقتی که پیش همدیگه ان. تکرار مکررات.
هل ناصر من ینصرنی؟
ساعت ده صبحه، نمیدونم پریود شدم یا نه. تخم نمیکنم برم تو دستشویی چک کنم. نجاتدهندهم دیگه دوستم نداره. به نظرم بزرگترین اشتباهی که آدم میکنه اینه که به یکی اجازه میده نجاتدهندهش بشه. ولی تنهایی هم همه چیز خیلی وحشتناکتره. فکر کنم تا ابد قراره پام دو ور این جوب بمونه و ندونم که باید اعتماد کنم و کمک بخوام یا تنهایی به گا برم و حداقل آروم باشم که کسی ترکم نکرده که غصهش رو بخورم. خودم خواستم.
۱۳۹۸ اسفند ۲۰, سهشنبه
آباد اگر نمیکنی، ویران مکن مرا.
جدیدا شبها دستم اومده که باید چیکار کنم. یعنی میتونم خودم رو سرگرم کنم و با غصهها کنار بیام. دیشب دراز کشیده بودم و آهنگ گوش میدادم که فرحان جمعم کرد. گفت ویدیوکال کنیم؟ گفتم من تو تاریکیام. گفت برقها رفته؟ و گفتم نه، دارم غصه میخورم. و بعد جمعم کرد. فرحان از صبحی که داشتم میومدم ساری خیلی هوام رو داشت. بهش گفتم بغضم گرفته از این همه فشار و تا فرداش باهام صحبت کرد. قلبم گرم شد. یعنی احساس کردم هر چی بشه عیبی نداره، تهش فرحان هست. حالا این هم صرفا حسه ولی آدم خوشحال میشه.
امشب پام رو از مبل آویزون کرده بودم پایین و فهمیدم نمود بیرونی غم توم خیلی تعدیل شده. میدونستم کسی رو دوست دارم که دیگه دوستم نداره و نفهمیدم که باید چیکار کنم. این دفعه حتی از دست فرحان هم کاری برنمیومد. پام رو جمع کردم توی شکمم و شروع کردم به تصور کردن خودم به جای دختر اصلی فیلمی که داشتم میدیدم. اونتو من کسی رودوست داشتم که اون هم دوستم داشت.
فکر کنم از شبکههای مجازیم بیام بیرون و سعی کنم این مدت رو بدون هیچی بگذرونم. از خود غیر واقعیم بدم میاد. نمیدونم نزدیک یه فروپاشیام یا خیلی آروم و خوبم. هر چی که هست میدونم هرروزم با روز قبلم فرق داره. میخواستم به یکی از دوستهام که چند روز بود با هم صحبت نکردیم تکست بدم و بگم که دوستش دارم و دوست دارم که با هم حرف بزنیم. بعد از آخرین باری که این کار رو کردم و اون اتفاق وحشتناک افتاد، خیلی برام ترسناک بود ولی انجامش دادم که ثابت کنم شرایط، آدمی که من هستم رو عوض نمیکنه، این دفعه هم نتیجه موفقیتآمیز نبود. ولی من چیزی که از خودم میخواستم رو بدست آوردم.
۱۳۹۸ اسفند ۱۳, سهشنبه
نجاتدهنده؛ عمو شلبی.
Josie it´s been a long hard day
Down the road to where it´s at
I must have lost my way
When I got there they said I was too late
Now you´re the only one can get me straight
So won´t you sing me a rainbow Josie
Roll me a song
Just tonight make it right
Cause it´s been wrong for oh so long
There´s lots of shades of darkness, Josie
Deep inside a man
So sing me a rainbow if you can
The train I went to meet
Had come and gone
Seems like I spend all my time
Gettin´ off and gettin´ on
I sold my mind
And gave my dreams away
And tomorrow I´ll start lookin´
´Round for yesterday
But til then
Sing me a rainbow Josie
Roll me a song
Just tonight make it right
Cause it´s been wrong for oh so long
There´s lots of kinds of hunger Josie
You don´t understand
So sing me a rainbow if you can
If you can, If you can
Sing me a rainbow if you can.
Down the road to where it´s at
I must have lost my way
When I got there they said I was too late
Now you´re the only one can get me straight
So won´t you sing me a rainbow Josie
Roll me a song
Just tonight make it right
Cause it´s been wrong for oh so long
There´s lots of shades of darkness, Josie
Deep inside a man
So sing me a rainbow if you can
The train I went to meet
Had come and gone
Seems like I spend all my time
Gettin´ off and gettin´ on
I sold my mind
And gave my dreams away
And tomorrow I´ll start lookin´
´Round for yesterday
But til then
Sing me a rainbow Josie
Roll me a song
Just tonight make it right
Cause it´s been wrong for oh so long
There´s lots of kinds of hunger Josie
You don´t understand
So sing me a rainbow if you can
If you can, If you can
Sing me a rainbow if you can.
اعضای جدید.
صبح بیدار شدم و فهمیدم قراره مبل داشته باشیم تو خونه، من سه ساله که بدون مبل دارم زندگی میکنم. کل خونه دکورش عوض شده سر مبلها، حتی اتاق من. احساس غربت میکنم. احساس میکنم مهمونم و باید برگردم خونه. ولی خونه همینه. از این حس خسته شدم. چند روز دیگه باید برم ساری پیش مامانبابام. اونجا سیزده سال اتاق من بوده ولی اونجا هم حس میکنم مهمونم. لباسهام تو چمدونه تا آخر اون مدتی که اونجام. کسی به خودش زحمت نمیده لباسهام رو بذاره تو کمد چون همه میدونن من یه روزی باید برم. باید روی زمین بخوابم. از وقتی که مامان اتاقمون رو اتاق کار کرده دیگه اونجا هم مهمونیم. اولین سالی که رشت بودم همش به زاویه دیدم موقع خواب توی اتاق ساری، که در خونه بود و قفلش، فکر میکردم و اون «خونه» بود برام. الان حتی درست شکلش هم یادم نمیاد. جدیدا احساس میکردم که خونهی تهران داره برام همون جایگاه امن میشه و اصلا آمادگی خراب شدن این تصویر و تغییرش رو نداشتم. الان دراز کشیدم روی تختم در حالی که کنارم یه مبل جدیده. تپش قلب دارم و نمیتونم بخوابم. نمیدونم تا کی قراره هی پی این جایگاه امن باشم توی آدمها و مکانها. نمیدونم کی قراره بالاخره امنیت رو توی خودم پیدا کنم. خیلی خستهم. کاش زود خوابم ببره، کمتر فکر کنم و خودم رو سرزنش کنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)