تو راه خونه داشتم به این فکر میکردم که باید چیکار کنم تا بتونم نفس بکشم و یاد اینجا افتادم. هروقت اینجا چیزی رو نوشتم و ثبتش کردم، تحملش برام آسونتر شدهبود.
من آخرین چیزی که توی این وبلاگ نوشتهم مال آذر ماهه. نوشتهبودم که انقدر خوشحالم و حالم خوبه که همش میترسم یه اتفاقی بیوفته که دیگه انقدر خوشحال نباشم. رقتانگیزه. اینکه الان دارم اون پست رو میخونم رقتانگیزه.
من همونقدر که راحت ابراز علاقه میکنم و به آدمهای تا حدی غریبه بهم میگم که دوسشون دارم، الان هم ابایی ندارم از اینکه بگم برای نبودت ناراحتم. من برای نبود تو ناراحتم. «دقیقا مثل مرگ میمونه، مرگ دوست نزدیک هم که اصلا خوشایند نیست.» من نمیدونم چرا به هیشکی نمیگفتم که اوسیدی دارم. نمیدونم چرا روزی که صوفی مرد پاهام سر شد و میخواستم همه نزدیکم باشن. درد. درد بیشتر از اون چیزیه که تو حس میکنی کیمیا. علی الان ناراحتتره، اون داره درد بیشتری حس میکنه.
من قلبمو احساس میکنم. با تمام وجودم جمع شدنش رو احساس میکنم ولی این درد حق تو نیست. «من احساس میکنم که کافی نیستم.» «اینو قراره تا ابد حس کنی کیمیا، این اعتماد به نفسه هیچوقت بهت برنمیگرده، چرا الکی دروغ بگم، بر نمیگرده.» «بعدا، وقتی همهی اینا تموم شد حس میکنی یه چیزی در درونت میمیره، دیگه نمیتونی زندهش کنی.» «من هنوز که هنوزه میترسم به مردا نزدیک شم، اگه برای اونم کافی نبودم؟ اگه اونم اذیتم کرد؟» من نمیخوام چیزی توم بمیره، تمام تلاشم اینه که احساساتم رو زنده نگه دارم و این درد رو بیشتر میکنه. چرا فراموشش نمیکنی کیمیا؟ خیلی اذیت شدی. الان میفهمم که خیلی اذیت شدم. تو وایمیستی ایمان رو از پشت درختا کنار دسشویی نگاه میکنی. من تاحالا این حس رو تجربه نکردم. عشق انسانی یه طور دیگهس؟ «فقط میخوام که خوشحال باشه. حالا با هرکی» درد شاید بیشتر از اون چیزی باشه که تو حس میکنی. شبِ آن علی داشت میگفت که میخواسته اولین کسی که دوستش داشته رو ببره برج میلاد. این خیلی اگزجرهس، داشتیم میخندیدیم بهش، من حتی مسخرهش هم کردم ولی ته دلم دوست داشتم که یکی باهام همچین کاری کنه. انقدر هیچ محبتی دریافت نمیکردم که دلم همچین چیزی میخواست و باعث میشد از خودم بدم میاد. همونجا میدونستم که همه چیز اشتباهه ولی نمیتونستم قبولش کنم. هنوز هم نمیتونم. من خودخواهم. واقعا هستم. همه چیز رو برای خودم میخوام. «عشق اگه واقعی باشه تو فقط میخوای که خوشحال باشه، حالا با هرکی.» درد. در بیشتر از اون چیزیه که تو حس میکنی کیمیا، به صدای این پسر گوش کن. «صداش دورگهس، تازه داره بالغ میشه. درد خیلی بیشتره کیمیا. اون داره برای وطنش میخونه.»
من نمیتونم نفس بکشم. امروز صبح معدهم چسبیده بود به پشتم و راه تنفسیم بسته شده بود و همزمان خوندماغ شدهبودم. ترس. در حموم رو باز میکردم و دلم نمیومد بزنم به در که خواهرم بیاد کمک کنه چون خواب بود ولی با تمام وجودم برای یک ثانیه نفس کشیدن میجنگیدم. چرا میخواستم زنده بمونم؟ «تو دغدغهت چیه کیمیا؟» من احساس میکنم حتی علاقهم به بازیگری رو هم ازدست دادم. مهتاب که برای پرستو از چنین چیزهایی میگفت باورم نمیشد ولی دردش رو احساس میکردم. الان باورم میشه. من علاقهم به بازیگری رو هم ازدست دادم. دیگه نمیخوام که روی صحنه باشم و نور فقط و فقط روی من باشه چون دستام مال من نیستن، این صدا صدای من نیست، این پاها برای من نیستن. من تنهاییم رو بدست آوردم. حالم خیلی بهتره. تعجب میکنم که حالم انقدر بهتره. یک سال همهی وجودم به دروغ اذیت شد و الان متوجهش میشم ولی نمیدونم چرا «نام پاهایت را هم در اینجا نوشتهام.» نه این عادت نیست. اجازه نمیدم کسی بهت توهین کنه یا ایرادی ازت بگیره. اجازه نمیدم کسی تمام احساسات مقدس بینمون رو خدشهدار کنه. «اما نشد، هستی خسیستر از اینهاست» و از اینجا به بعد مطمئنم که «این بزمجه در چشمهایش همیشه حلقه اشکی دارد.» به یاد موندن مهمتر از دوستداشته شدن نیست. هردوی اینها به یک اندازه مهماند و من تلاش میکنم که به یاد بیارم، «هر میوهای که از شاخه جدا شود میافتد در دایره». اگر مغز انسانی من، به جبر ادامه دادن چیزی رو فراموش کرد، به خواست من نیست، من تمام تلاشم رو میکنم که به یاد داشته باشم.