۱۳۹۸ مهر ۲, سه‌شنبه

۹۸/۷/۲

دوم مهر ماه هزار و سیصد و نود و هشت
صبونه با پارسا و نازنین، مرغ دریایی و براتیگان، بلندی با نازنین و حنا، برنامه‌ریزی برای تولد مصطفی، ستاره‌های تو آسمون کریم‌خان.تلاش و تلاش، سردرگمی خوب. احساس تعلق به دانشگاه و آدم‌ها.
"and I get by with a little help from my friends."
خوبم، آرومم.

۱۳۹۸ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

احساس می‌کنم که بادم. نمی‌وزم. سبک‌ام. به راحتی به سمت و سویی جدید می‌روم. ثبات ندارم. تو از من یک چیز می‌دانی و تو چیز دیگری. من خود نمی‌دانم و در عین حال تمام آن وجوه را می‌بینم. تو برایم مهمی و من احساسم را از عشق تمییز نمی‌دهم. هجده سالم است و عشق را نمی‌دانم. نمی‌خواهم در بیست سالگی عاشق باشم، می‌خواهم حالا، دو روز قبل از نوزده سالگی مسئله‌ی عشق را بفهمم. مسئله‌ی ورود زندگی‌ها به یکدیگر.
احساس می‌کنم که شن هستم. من مانند شن از دست‌هایت می‌ریزم. تو برایم اهمیت داری. احساسم را از عشق تمییز نمی‌دهم. من مانند شن، از لای انگشت‌هایت در نور ظهرگاهی اتاقم؛ مانند شن، من مانند شن از لای انگشت‌هایت می‌ریزم بر روی زمین و نمی‌دانم. من خود نمی‌دانم.

۱۳۹۸ اردیبهشت ۱۶, دوشنبه

je ne sais pas

سر کلاس فرانسه احساس ضعف می‌کنم. استاده بهم می‌گه از Je شروع کن و صرف فعل کن. من مغزم قفل می‌کنه، دستام عرق می‌کنن. می‌خوام وجود نداشته باشم. Je ecrive. من می‌نویسم. می‌خنده می‌گه چرا از این فعل استفاده می‌کنی؟ می‌تونم قرن‌ها براش توضیح‌ بدم چرا دارم از این فعل استفاده می‌کنم. جدیدا اینطوری شدم. تلاش می‌کنم افکارم رو بریزم بیرون و با بقیه در میونشون بذارم. یه وقتایی خوش می‌گذره، یه وقتایی بدفاز می‌شی که چرا بیان کردی افکارت رو. باید آدمش رو پیدا کنی. پیدا کردن آدم خیلی مهمه. من یه تایمی فکر می‌کردم آدمم رو پیدا کردم. بعد ترکم کرد و رفت. از درد اون پناه بردم به یه آدم دیگه، تازگی متوجه شدم خواسته یا ناخواسته اونم ازم سواستفاده کرده. من چون هر چی احساس می‌کنم رو بیان می‌کنم و خیلی محبت می‌کنم، بدفاز می‌شم می‌بینم یکی از احساساتم سواستفاده کرده. الان بدفازم. یکی بهم بدی کرده و با همه بدفازم. حکایت همون آهنگ خالطوره‌ است که می‌گه « از آدمای ابن شهر بیزارم چون با یکیشون خاطره دارم.» متاسفانه زندگی با ما یه طوری می‌کنه که تو با این آهنگ خالطورا احساس ایمپاتی/سمپاتی می‌کنی.
این میون تمام تمرکزم رو اینه که نذارم این بدفازیم بمونه. هی تلاش می‌کنم با آدم‌های جدید و خوب ارتباط برقرار کنم و به خودم ثابت کنم همه قرار نیست اذیتم کنن. به هرحال اردیبهشته و نمی‌شه اونقدر سر آدم‌ها غصه خورد. غصه خوردن برای زندگی مال زمستونه. الان فعلا دلم خوشه به بوی کرم و عطر جدیدم و میوه‌ها و امیرحسین و نازنین و علی و حنا. با همین‌ها بهار رو خوش بگذرونیم، از تابستون شروع می‌کنیم به فکر کردن راجع‌به آدم‌ها و روابط.

۱۳۹۸ فروردین ۳۱, شنبه

سبز

من صبح بیدار شدم فرانسه خوندم. آماده شدم بیام دانشگاه ناهار بخورم بعد برم کلاس فرانسه. تو راه قدس سعی کردم پاهام رو بذارم جایی که نور تونسته از لای برگ‌ها رد شه و بریزه رو زمین، شبیه رقص می‌شه. اگرم کسی گیر بده می‌تونی بگی من صرفا داشتم پاهام رو می‌ذاشتم رو نور. اینجا دارم از حنا کد فراموشی‌ش رو می‌گیرم که برم پیش صبا و کشک بادمجون بخوریم. من حواسم نیست. عجیبه که حواسم به بوفه نیست چون همیشه از اونجا بچه‌ها رو می‌بینم که دارن با هم حرف می‌زنن و غذا می‌خورن. اینجا ولی احتمالا غرق تام‌ویتس شدم و دارم فکر می‌کنم چیکار کنم که بهار حروم نشه. نفس عمیق بیشتر می‌کشم تا بوی درختا رو بیشتر حس کنم، بیشتر از اون بوی موهای تازه شامپو‌خورده‌ام خوشحالم می‌کنه. بهار خوبه، حتی اگر غصه هم بخوری، انگار همش داری با 
یه جمعی غصه می‌خوری؛ همه‌ چی تهش خوشحال‌کننده‌ است.



۱۳۹۸ فروردین ۱۲, دوشنبه

بی‌سروپا

مرزداران آبیه، بارون میاد. دم غروبه. واحد‌های خونه‌ها تبدیل شدن به مکعب‌های زرد. من می‌تونم دستم رو ببرم نزدیک و یکی از مکعب‌ها رو برای خودم کنم. یه مکعب زرد و همه‌ی آدم‌هاش برای من. اون آدم‌ها می‌فهمن من چی میگم؟
دستم رو می‌برم جلو، معلق توی هوا می‌مونه. مکعب‌های زرد خوشحالن بدون من، نباید که خرابشون کنم.
«تو لیاقتت بیشتر از این‌هاست کیمیا.»

۱۳۹۷ اسفند ۱۳, دوشنبه

حالا دیگر تو دوری.

هر انسانی که نمی‌توانم دوستش بدارم
سرچشمه‌ی اندوهی‌ست ژرف؛ برای من

هر انسانی که روزی دوستش داشته‌ام
و دیگر نمی‌توانمش دوست بدارم
گامی‌ست به سوی مرگ؛ برای من

آن روز که دیگر نتوانم کسی را دوست بدارم
خواهم مرد

آی شمایان که شایسته‌ی عشق منید
مراقب باشید، مراقب باشید
 تا مرا نکشید.

losing abilities.

«من می‌رم شهرسازی بشاشم، وسایلم اینجا بمونه زود برمی‌گردم.»
حد فاصل صندلی تا در انفورماتیک خیلی زیاد نیست ولی برای من یک سال طول می‌کشه. من باید دست‌هام رو بکنم تو جیب پالتوی زرشکیم و سرمو بندازم پایین که مجبور نشم به کسی سلام کنم و برم توی انفورماتیک. اون ساختمون سردترین جای جهانه. دیوار‌های سفید و پر از در و کلاس‌های خالی که تهش یه سری کمد هست. این راهرو همیشه خالی و ساکته. وفتی توش راه می‌رم صدای قدم‌هام رو می‌شنوم. صدای قدم‌هام منو یاد تمام آدم‌های ازدست‌رفته‌م می‌ندازه. باور کنید هبچ‌چیزی غم‌انگیزتر از صدای کفش‌های تنهای خودتون وسط یه راهروی سرد نیست. من اینو می‌دونستم پس چرا از جمع جدا شدم که بیام اینجا که چس‌مثقال شاشی که شاید تو مثانه‌م باشه شایدم نه رو خالی کنم؟ جمع بهتره، باعث می‌شه صدای قدم‌هام رو نشنوم، این رو هم می‌دونم ولی باز هم اومدم تنهایی توی شهرسازی تا به خودم ثابت کنم که من تنهایی هم می‌تونم. جدیدا اینطوری شدم. افتادم توی لوپ اثبات. تحلیل خودم و سپس اثبات خودم. الان یک دقیقه قبل از اینکه از صندلی بلند شم و بیام توی این راهرو تا بشاشم، احساس کردم که اگر وسط جمع ننشسته بودم قطعا خودکشی می‌کردم. این فکر به خودم برخورد و خودمو انداختم توی این راهرو تا نشون بدم که منم می‌تونم. موقع شاشیدن به این فکر می‌کنم که آیا واقعا تونستم یا ادای تونستن رو درآوردم صرفا برای اینکه زنده بمونم تا دوباره برسم به جمع؟ یا حتی اگر واقعا هم تونسته باشم، که چی؟ کار خاصی نکردم. نهایتا خوپم تنهایی اومدم و شاشیدم. من اصلا واقعا نمی‌دونم چرا اینطوری می‌شم نسبت به شاشیدن. غصه‌م می‌شه تنها بشاشم. مدل مورد علاقه‌ام اینه که با دوستام دیوار‌به‌دیوار بشاشم. اون شب تو خانه‌ی هنرمندان هم روم نمی‌شد و داشتم با چشمام می‌گفتم که توروخدا تو هم باهام بیا بالا بشاشیم. من ممکنه تا طبقه‌ی سوم قلبم از غصه وایسته ولی نگفتم و رفتم شاشیدم و قلبم از غصه نایستاد.
-من دارم می‌رم شهرسازی بشاشم، وسایلم ابنجا بمونه زود برمی‌گردم.
+وایسا منم میام.

۱۳۹۷ اسفند ۳, جمعه

bite me

در این لحظه من گریه کردم. بعد از دو هفته بی‌حسی مطلق، اشک از چشمام جاری شد. نمی‌دونم برای اسم علی بود که بالای صفحه‌ی تلگرامم اومد یا برای چهار روز عدم هوشیاری صبا برای صحبت کردن یا برای این که روم نمی‌شد دیگه به علی پی‌ام بدم و بگم که باهام صحبت کنه، ولی خب به هرحال گریه کردم. برای تمام احساسات این یک ماهم، برای کاهش اعتماد به نفسم، برای ترس از اینکه چقدر راحت‌تر دارم زندگی می‌کنم و چرا گذاشتم یک سال گذشته رو، برای حرف‌هایی که زدم و جاج‌هایی که شدم و «خوشحال می‌شم اینو می‌گی، اون داره چیزهایی رو می‌گه که من نیستم.» و من نیستم واقعا و اصلا من چی هستم؟ برای دردی که احساس می‌کنم که می‌خوام بهت زنگ بزنم بگم می‌دونم خودت یه ور قضیه‌ای ولی بهم بگو اگر که روحم رو لمس کردی چطور می‌تونی الان منکر وجودم باشی؟ «آیا من برای تو هرگز نبوده‌بودم؟ از بدو زندگانی انگار مرده‌بودم؟»

گفتم که بغضی‌ام و هدیه برام آهنگ فرستاد و گفت که نخواسته من تنها بغضی باشم. پس دوست داشته شدن این شکلیه؟ پس شب از سرزمین‌های شمالی من برای نبود این حس ناراحت بودم؟

۱۳۹۷ اسفند ۱, چهارشنبه

فلوت سحرآمیز

برای آن نقطه‌ی سیاهی که در میان نقاط دیگر گم شده بود.

برای همه‌ی آن چیزهایی که در قلبم نسبت به حرف‌های تیره‌ات احساس می‌کنم, و من می‌فهممش، آن تیرگی را. برای آغوشی که هیچوقت جرئتش را تا به امروز پیدا نکردم، برای تمامی احساساتی که با ما در میان می‌گذاری‌اش و برای نگاه امشبم به تو؛ که من می‌شناسمت و تو آن بالا ایستاده‌ای و من می‌دانم که درد می‌کشی- شاید در لحظه نه، اما شب در خانه‌ات چرا- و برای باز شدن لب‌هایم برای گفتن این کلمات؛ که بدانی «که این سکوت و ابتذال زاییده‌ی زندگی در این زندانی‌ است که آن تو نیست، که مال تو نیست، که شایسته‌ی تو نیست.»

۱۳۹۷ بهمن ۲۵, پنجشنبه

آی قرص نعنا پرپروک.

به تاریخ بیست و سه‌ی بهمن هزار و سیصد و نود و هفت.
ساعت سه‌ی صبح، کرمان جنوبی.
«میرزاکوچیک‌خان واقعا منو ناراحت می‌کنه، ممنونم ازت».
«می‌خوام تو غم غوطه‌ور شم، سرم داد بزن، سرم داد بزن ولی حرف بزن باهام. فقط من نبودم که گریه کردم، مرغ‌ها و پرنده‌هام گریه کردن. از درخت‌ها داره رو سرم خون می‌باره سرم داد بزن؛ گیله لوی.»

من خوشحال بودم که یکی دیگه هم انقدر احساسات داره. فردا شبش داشتم با صبا حرف می‌زدم، می گفت اون بخشی از من که مربوط به امین و احساستم نسبت بهش بود مرد. من داشتم فکر می‌کردم که نباید احساساتم نسبت به هر آدمی رو، حتی بعد از نبودش، از دست بدم. جبر ادامه‌ی حیات نباید انقدر روم تاثیر بذاره. علی که گریه می‌کرد با میرزاکوچیک‌خان من خوشحال می‌شدم. به سقف نگاه می‌کردم و علی گریه می‌کرد. هممون داشتیم تو مستی به گایی می‌دادیم و اگر که واقعا مستی و راستی، من خوشحال می‌شدم ازینکه هممون احساسات داریم و سر اون داریم به گا می‌ریم.

۱۳۹۷ بهمن ۲۴, چهارشنبه

از خط زرد فاصله بگیرید

یک بار هم می خواستی از دهنه ی یک توپ منفجرشوی
 چرا که زنی را که خودکشی کرده بود از مسافر خانه بیرون کشیده بودند و باران روی صورتش می ریخت و تو می گفتی، نمیر، نمیر
 و زن؟ ساعت ها قبل مرده بود.

برای مریم، دلارام، هدیه و علی. چرا که من نمی‌فهمم نبودن و مرگ را. به هیچ شکلی.

۱۳۹۷ بهمن ۱۷, چهارشنبه

درد.

تو راه خونه داشتم به این فکر می‌کردم که باید چیکار کنم تا بتونم نفس بکشم و یاد اینجا افتادم. هروقت اینجا چیزی رو نوشتم و ثبتش کردم، تحملش برام آسون‌تر شده‌بود.

من آخرین چیزی که توی این وبلاگ نوشته‌م مال آذر ماهه. نوشته‌بودم که انقدر خوشحالم و حالم خوبه که همش می‌ترسم یه اتفاقی بیوفته که دیگه انقدر خوشحال نباشم. رقت‌انگیزه. اینکه الان دارم اون پست رو می‌خونم رقت‌انگیزه.
من همونقدر که راحت ابراز علاقه می‌کنم و به آدم‌های تا حدی غریبه بهم می‌گم که دوسشون دارم، الان هم ابایی ندارم از اینکه بگم برای نبودت ناراحتم. من برای نبود تو ناراحتم. «دقیقا مثل مرگ می‌مونه، مرگ دوست نزدیک هم که اصلا خوشایند نیست.» من نمی‌دونم چرا به هیشکی نمی‌گفتم که اوسی‌دی دارم. نمی‌دونم چرا روزی که صوفی مرد پاهام سر شد و می‌خواستم همه نزدیکم باشن. درد. درد بیشتر از اون چیزیه که تو حس می‌کنی کیمیا. علی الان ناراحت‌تره، اون داره درد بیشتری حس می‌کنه.
من قلبمو احساس می‌کنم. با تمام وجودم جمع شدنش رو احساس می‌کنم ولی این درد حق تو نیست. «من احساس می‌کنم که کافی نیستم.» «اینو قراره تا ابد حس کنی کیمیا، این اعتماد به نفسه هیچوقت بهت برنمی‌گرده، چرا الکی دروغ بگم، بر نمی‌گرده.» «بعدا، وقتی همه‌ی اینا تموم شد حس می‌کنی یه چیزی در درونت می‌میره، دیگه نمی‌تونی زنده‌ش کنی.» «من هنوز که هنوزه می‌ترسم به مردا نزدیک شم، اگه برای اونم کافی نبودم؟ اگه اونم اذیتم کرد؟» من نمی‌خوام چیزی توم بمیره، تمام تلاشم اینه که احساساتم رو زنده نگه دارم و این درد رو بیشتر می‌کنه. چرا فراموشش نمی‌کنی کیمیا؟ خیلی اذیت شدی. الان می‌فهمم که خیلی اذیت شدم. تو وای‌میستی ایمان رو از پشت درختا کنار دسشویی نگاه می‌کنی. من تاحالا این حس رو تجربه نکردم. عشق انسانی یه طور دیگه‌س؟ «فقط می‌خوام که خوشحال باشه. حالا با هرکی» درد شاید بیشتر از اون چیزی باشه که تو حس می‌کنی. شبِ آن علی داشت می‌گفت که می‌خواسته اولین کسی که دوستش داشته رو ببره برج میلاد. این خیلی اگزجره‌س، داشتیم می‌خندیدیم بهش، من حتی مسخره‌ش هم کردم ولی ته دلم دوست داشتم که یکی باهام همچین کاری کنه. انقدر هیچ محبتی دریافت نمی‌کردم که دلم همچین چیزی می‌خواست و باعث می‌شد از خودم بدم میاد. همونجا می‌دونستم که همه چیز اشتباهه ولی نمی‌تونستم قبولش کنم. هنوز هم نمی‌تونم. من خودخواهم. واقعا هستم. همه چیز رو برای خودم می‌خوام. «عشق اگه واقعی باشه تو فقط می‌خوای که خوشحال باشه، حالا با هرکی.» درد. در بیشتر از اون چیزیه که تو حس می‌کنی کیمیا، به صدای این پسر گوش کن. «صداش دورگه‌س، تازه داره بالغ می‌شه. درد خیلی بیشتره کیمیا. اون داره برای وطنش می‌خونه.» 
من نمی‌تونم نفس بکشم. امروز صبح معده‌م چسبیده بود به پشتم و راه تنفسیم بسته شده بود و هم‌زمان خون‌دماغ شده‌بودم. ترس. در حموم رو باز می‌کردم و دلم نمیومد بزنم به در که خواهرم بیاد کمک کنه چون خواب بود ولی با تمام وجودم برای یک ثانیه نفس کشیدن می‌جنگیدم. چرا می‌خواستم زنده بمونم؟ «تو دغدغه‌ت چیه کیمیا؟» من احساس می‌کنم حتی علاقه‌م به بازیگری رو هم ازدست دادم. مهتاب که برای پرستو از چنین چیزهایی می‌گفت باورم نمی‌شد ولی دردش رو احساس می‌کردم. الان باورم می‌شه. من علاقه‌م به بازیگری رو هم ازدست دادم. دیگه نمی‌خوام که روی صحنه باشم و نور فقط و فقط روی من باشه چون دستام مال من نیستن، این صدا صدای من نیست، این پاها برای من نیستن. من تنهاییم رو بدست آوردم. حالم خیلی بهتره. تعجب می‌کنم که حالم انقدر بهتره. یک سال همه‌ی وجودم به دروغ اذیت شد و الان متوجهش می‌شم ولی نمی‌دونم چرا «نام پاهایت را هم در اینجا نوشته‌ام.» نه این عادت نیست‌. اجازه نمی‌دم کسی بهت توهین کنه یا ایرادی ازت بگیره. اجازه نمی‌دم کسی تمام احساسات مقدس بینمون رو خدشه‌دار کنه. «اما نشد، هستی خسیس‌تر از این‌هاست‌» و از اینجا به بعد مطمئنم که «این بزمجه در چشم‌هایش همیشه حلقه اشکی دارد.» به یاد موندن مهم‌تر از دوست‌داشته شدن نیست‌. هردوی این‌ها به یک اندازه مهم‌اند و من تلاش می‌کنم که به یاد بیارم، «هر میوه‌ای که از شاخه جدا شود می‌افتد در دایره». اگر مغز انسانی من، به جبر ادامه دادن چیزی رو فراموش کرد، به خواست من نیست، من تمام تلاشم رو می‌کنم که به یاد داشته باشم.