۱۳۹۹ تیر ۳۰, دوشنبه

«خواستم یه موزیکی بخونم توش بگم یکی رو دوست دارم، همه خواب بودن دلم نیومد.»

چنگ می‌زنم به زندگی. چیزی ولی دستم رو نمی‌گیره. زنده موندن چقدر سخته. ممکنه فردا صبح برم دارآباد. اگه امشب رو نتونم تحمل کنم فردا صبح دارآباد رو نمی‌بینم. یه امشب رو دووم بیار کیمیا. کوه‌ها خیلی قشنگن. حیفه دیگه نبینیشون.

۱۳۹۹ تیر ۲۸, شنبه

There is a dark

بیا بشین کنارم بگو درست می‌شه. من می‌دونم که درست نمی‌شه. می‌دونم که تو هم می‌دونی که درست نمی‌شه. ولی تنهایی همه چیز خیلی بدتره. بگو می‌فهمم. من فقط می‌خوام یکی دیگه هم بفهمه دارم چی می‌کشم.

۱۳۹۹ تیر ۲۶, پنجشنبه

سگ جون.

چی می‌شه که آدم از شدت ضعف پا می‌شه که برای خودش غذا درست کنه، به اندازه‌ی یک نفر سبزی می‌ذاره بیرون از فریزر و تو تنهایی و تاریکی مطلق منتظر جوش اومدن آب کتری می‌شه و به اعدام فکر می‌کنه و دق نمی‌کنه؟

There is a darkness.

چرا این همه فرق می کند تاریکی با تاریکی؟ چراغ رو اگه روشن کنم همه چیز درست می شه؟ تاریکی رو نمی خوام قبول کنم. تنها نور توی این اتاق نور چراغ همسایه روبروییه. اون قبول کرده همه چیز رو. درد رو و شب رو. من ولی نه. سمفونی شماره بیست شوبرت درد داره. تاریکی هم. نه من شب رو قبول نمی کنم.

۱۳۹۹ تیر ۲۲, یکشنبه

دیگه عیبی نداره که تو مردی. از وقتی که رفتی اتفاق خوبی هم تو دنیا نیوفتاده. فقط دلم تنگ شده. ولی به اون هم فکر نکن زیاد. یه کاریش می‌کنیم. :*

۱۳۹۹ تیر ۱۹, پنجشنبه

آن کس که دست من را در دستش می فشرد
مرا به دست غم داد به فراموشی سپرد
ای دریغ از هر چه دادم برای دوست

and I get by with a little help from my friends

امشب داشتم یه فیلم تقریبا بد می‌دیدم. فیلم بد باعث می‌شه خیلی فکر کنم. زندگی خودم رو توی اون یه ساعت و نیم تحلیل کنم. نورهای تو فیلم آبی بودن. یاد پارسا افتادم که الان درگیر امتحانه و یه هفته می‌شه که ندیدمش و نمی‌تونم شب‌ها الکی باهاش تو خیابون‌ها بگردم یکی دو ساعت. مشکل زندگی الانم اینه که یکی دو ساعت می‌تونم خونه نباشم. همین باعث شده بخوام کلا خونه نباشم. عصرها که پارسا میومد و در حد یک ساعت من رو می‌برد بیرون احساس می‌کردم بار زندگی از رو دوشم برداشته شده. برای دو ساعت یه تکیه‌گاهی هست. حنا هست، پارسا هست. می‌ریم به چیزهایی می‌پردازیم که بیست‌سالگی موقعشه. یکی دو ساعت نه که صرفا فراموش کنم زندگی خودم رو، احساس می‌کردم که این بار داره تقسیم می‌شه. همه باهام دخیل شدن تو تحمل کردنش. فکر کنم این معنی دوستیه و من تازه دارم مزه‌ش رو احساس می‌کنم. دوستی یعنی همین دیگه نه؟

۱۳۹۹ تیر ۱۵, یکشنبه

حسن یه آهنگ فرستاده که باهاش بگا برم. یعنی خودم ازش خواستم. گفتم یه چیزی بده بگا برم. آهنگه واقعا دردناکه. سه‌تاره. یاد مامانم میوفتم. مامان سه‌تار می‌زد آخه. سیگار روشن می‌کنم. نور پنجره‌م رو وقتی شب می‌شه خیلی دوست دارم. مطمئنم که این رو دوست دارم. از اینکه تو رو دوست دارم یا نه ولی مطمئن نیستم. می‌خوام بچسبم به چیزهایی که ازشون مطمئنم چون حوصله‌ی پیچیدگی ندارم. بی‌حوصله‌ام جدیدا همش. خسته می‌شم زود. دیگه تحمل ندارم. یه تست روانشانسی دل‌خوش‌کنک دادم امروز گفت «شما آدم پرتحمل و آسان‌گیری هستید.» می‌خواستم زنگ بزنم پشتیبانی سایت روانشناسیه بگم من پرتحملم؟ آره هستم. قدردانم می‌شه باشید؟ بگم چیا رو دارم‌ تحمل می‌کنم؟ چون آقا یا خانوم پشتیبانی غریبه است. نمی‌دونه من کی‌ام و اونی که زجر روانمه چیه و کیه. براش مثل یه داستان می‌مونه. اگه ببینم زندگیم برای اون داستانه تحملش برای خودمم راحت می‌شه. اون وقت حرف اونا راست می‌شه. من پرتحمل محسوب می‌شم.

۱۳۹۹ تیر ۱۳, جمعه

it's been hurting.

امروز زنگ زدم مامان بهش راجع‌به بورس بگم. گفت چرا زنک نمی‌زنی حالم رو بپرسی؟ نمی‌دونم چرا. زندگی خیلی سخته اینحا و تو هیچی ازش نمی‌دونی. نمی تونم بهت بگم. نمی‌شه. اجازه ندارم. وقتی می‌گی همه چی خوبه الکی باید تایید کنم. پناهگاه نمی‌دونم الان کجاست. وقتی تو و بابا پناهگاه نیستید من باید چیکار کنم؟ کجا برم؟ هوایی که نفس می‌کشم هم برام درد داره. نمی‌دونم چجوری باید ادامه بدم. سمت چپ بدنم سر می‌شه ولی مهم نیست. سمت چپ بدن من مهم نیست. تشنج‌هام مهم نیست. بالا آوردن‌هام مهم نیست. اینور آدمی دارد در آب می‌سپارد جان و هیچی من مهم نیست. جون اون آدم مهمه. هر روز صبح که پا می‌شم فکر می کنم دیگه نمی‌تونم. دیگه در توانم نیست ادامه دادن. از خونه متنفرم. از حرف زدن متنفرم‌ می خوام برم یه جایی که هیشکی نباشه و سکوت باشه. می ترسم از سکوت توی خونه. بوی مرگ می‌ده. تنهایی گریه می‌کنم. تو جمع گریه می‌کنم. مامان من از مرگ می‌ترسم. چرا وقتی مریم مرد بهم نگفتی مرگ چیه؟ شاید الان کمتر می‌ترسیدم. صبح‌ها سه ساعت تو تخت می مونم. نمی‌تونم پا شم. نمی‌خوام پا شم. سکوت صبح که فکر می کنن نیستی، خوابیدی، وجود نداری. انتظاری ازت نیست که بلند شی و کاری کنی، بلند شی و کمک کنی، بلند شی و یه کثافت جدید رو شروع کنی و هی جمعش کنی و جمعش کنی. تا کی می‌تونم جمعش کنم؟ اگه من جمع نکنم چه بلایی سرش میاد؟ باریه رو دوشم که از پسش برنمیام. خجالت می کشم که از پسش برنمیام. خجالت می‌کشم که هستم. می خوام زنگ بزنم بهت اینو بگم. روم نمی‌شه به دوست‌هام بگم. خجالت می‌کشم. زشته. شاید نخواد.می‌خوام زنگ بزنم بهت مامان بگم دیگه نمی‌تونم هر روز پا شم و ادامه بدم. صداها رو بشنوم و ادامه بدم. رد های قرمز مچ دست رو ببینم و ادامه بدم. نمی‌تونم دیگه پناهگاه کسی باشم. من خودم نیاز به پناهگاه دارم. چرا هیچ‌کس پناه من نیست؟

+خواستم زنگ بزنم به یکی، هر کی‌. همه‌ی اینا رو بهش بگم. نیاز دارم بشنوم که حق دارم اذیت شم. چون این حق رو به خودم نمی‌دم و خجالت می‌کشم ولی همه خواب بودن، دلم نیومد.