۱۳۹۶ آذر ۱۷, جمعه

گویند هر نوعی سخن

به صدای خالی شدن خانه، پس از شلوغی. برای تمام صداها، یادها، آدم‌ها و دل‌تنگی‌ها و حرف‌هایشان که در جای‌جای خانه می‌ماند. برای آدمی که باقی می‌ماند و رفتن را تماشا میکند

دارم ظرفا رو میشورم. از توی هال صدای «در دنیای تو ساعت چند است؟» میاد. میرسم به لیوان‌های چایی. ته اون لیوان سبزه که روش نقاشی گل داره، چایی مونده. این چایی مال کی بوده؟ برای آقای غریبه یا مامان یا بابا یا دایی؟ وقتی داشته این چایی رو میخورده به چی فکر میکرده؟ داشته چی میگفته؟ الان کجاست؟ غرب تهران یا توی جاده‌ی تهران-شمال؟
از توی هال صدای « در دنیای تو ساعت چند است؟» میاد. خواهرم خیلی دلش برای رشت تنگ میشه. منم همینطور ولی بروز نمیدم. سختمه ابراز. سرم رو برمیگردونم سمت مانیتور. گلی توی بازار رشت داره قدم میزنه. فکر میکنم که تنها دلیلی که من راحت با رشت کنار میام اینه که دیگه نرفتم رشت. آخرین باری که رشت بودم دو سال پیش بود. خیلی از اونموقع گذشته، خیلی اتفاق‌ها افتاده. خاصیت زمان همینه. زمان همه‌چیزو عوض میکنه. «دری‌وری هم حدی داره پسر، به من چه که اون داره اون‌ور دنیا چی میخوره؟» مامان گلی به فرهاد میگه. بر میگردم و به ته‌مونده‌ی چایی توی لیوان نگاه میکنم. چایی رو خالی میکنم توی سینک ظرفشویی و شروع میکنم به شستنش.
از توی هال صدای «اوچوم سیایه» میاد.

من دلم تنگ شده، دلم خیلی تنگ شده

۱۳۹۶ آذر ۱۰, جمعه

I was never any good, never any good.

خسته شدم ازینکه آدم خوبه‌ی قضیه‌م. جوونیام خوشحال‌تر و باحوصله‌تر از این حرفا بودم؛ هرکاری میکردم که بقیه رو خوشحال کنم. هرجایی میگفتن میرفتم ولی خب الان دیگه خسته شدم. ازینکه تهش عادی و تکراری میشم خسته شدم. ازینکه تهش فراموش میشم  و هیشکی به تخمشم نیست خسته شدم. از تمام آدمای اطرافم خسته‌م. از همه‌ی رفتاراشون، برخورداشون،بازتاباشون. همش یاد سال کنکور آهنگ میوفتم، که چقدر حالش بد بود. اونموقع‌ها فکر میکردم من خیلی توانایی‌هام بیشتره و حال خودمو بهتر میکنم. ولی الان نمیتونم. چون وقتی یه‌سری چیزا تقصیر بقیه‌س من چیکاره‌م؟ نمیتونم توجه نکنم. هیچ‌وقت هیچ‌جای جهان نتونستم توجه نکنم‌ و بدبختیم همینه. دونه‌دونه‌ی آدمایی که ذارن اذیتم میکنن به تخمشون نیست که چی میگن، چی میشه، حس من چیه و خب اونا اون ور خوب دنیان. اون وری که با آرامش زندگیشونو میکنن و با هیچ کار جهان هیچ کارشان نیست. درحالی که من افتادم اون وری که میشینم یه گوشه و حرفایی که بهم زده میشه رو نشخوار میکنم و تهش به این نتیجه میرسم که همه‌ی اینا تویی کیمیا؛ تکراری و عادی و مسخره و بدون هیجان. ناکافیِ ناکافی؛من

پ.ن: و ته ته همه‌ی اینا قطع ارتباطه. چون به نظرم دارم اذیتشون میکنم. براشون کافی نیستم و دارم وقتشون رو به زور تلف میکنم. احساس مورد دلسوزی واقع شدن. و قشنگ نیست؛ اصلا

۱۳۹۶ آذر ۶, دوشنبه

ری اکشن هر آدمی به غم یه چیزه
کسی که توی عکس داره بی‌پروا میدوئه میندازه میره تا انتها منم. وسط امتحانام بودم و درگیر ژوژمان. تولد هدیه‌س و من صبح ساعت هفت پاشدم براش یه تابلوی نقاشی که کادوی تولدش بود رو تموم کنم که همه‌ش خراب شد. بدو بدو رفتم وصال و با هزار سختی براش گل خریدم و بعد رفتن از ورتا براش کیک مورد علاقه‌ش رو خریدم و سوار مترو شدم و سربالایی سخت یوسف‌آباد رو تو سرما بالا رفتم و تو راه شمع ها رو براش روشن کردم و مراقب بودم که خاموش نشه . فقط برای اینکه خوشحالش کنم چون تولد خانوادگی‌ش به نظر خودش قشنگ نبود و هفده‌ش داشت حروم میشد. بعدش که گفت خوشال شده حالم بهتر شد ولی نه انقدر که بگم حالم خوب بود. نبود. تمام بدبختی‌هام همچنان اون بیرون بود. احتمالا اینجا خوشبخت به نظر میام؛ دوستی دارم که براش تولد بگیرم. دامن چهارخونه دارم و پالتوی زرشکی. انقدری حوصله دارم که هفت صبح روز تعطیل همه‌ی اینارو باهم ست کنم و از خونه بزنم بیرون.

 ری‌اکشن هر آدمی به غم یه‌ چیزه‌. من برمیگردم به گذشته. سختی‌های گذشته برام آسون‌تر به نظر میرسن. دلم میخواد برگردم به موقعی که همه‌چیز بهتر بود. شایدم الان حالم خوب باشه، اگه این آهنگ تموم شه  شاید دیگه غصه نخورم. احتمالا همش تقصیر همین آهنگه‌س و من حالم خوبه. هنوز حوصله‌ی لباس ست کردن دارم. تا تموم شدم این آهنگه امید دارم؛ که الان حالم بهتر از آدم تو این عکسه، دوست‌های بهتری داره و زندگیش قشنگ‌تره. باید بذارم صدای ویولن قطع شه، تا 
تموم شدن آهنگه


۱۳۹۶ آذر ۴, شنبه

شب که میشه عموما همه‌چیز بزرگ‌تر از حد عادیش میشه برام. غصه‌م میشه. به صورت اغراق شده. زودی گریه‌م میگیره. این غم‌انگیزه،. من دوست ندارم راحت گریه‌م بگیره ولی خب شب که میشه غم درونم متاستاز میکنه و کاری ازم برنمیاد. داشتم استوری هدیه رو میدیدم. کادوی تولدی بود که نگار براش خریده بود. تولد هدیه حدودا اواسط این ماهه. اینکه انقدر یکی دوستش داره که از الان بهش کادو داده داشت منو ناراحت میکرد( به هیچ‌وجه حسودی نه، صرفا حس غم) چون خودم هیچ کادویی از سمت هیچ دوستی برا تولدم نگرفته‌م. این قضیه که یکی یه چیزی رو داره که من ندارم و خودمم نمیتونم برای بدست آوردنش تلاش کنم ناراحتم میکنه. اینکه دوستایی دارم که دوستم ندارن ناراحتم میکنه. اینکه علی گفت که بغل کردن من عادی شده براش هم منو ناراحت میکنه. خوشم نمیاد عادی شم برا کسی. خوشم نمیاد انقدر کمرنگ باشم که کسی متوجهم نشه. بدتر از اون وقتیه که من کمرنگم و یکی دیگه پررنگه. درحالی که اگه از زاویه دید زندگی من نگاه کنین؛ همه‌ی کسایی که براشون کمرنگم، برام خیلی پررنگن. تک تک این احساساتی که من از آدمای دیگه میگیرم فقط برام ناراحت کننده‌س. فکر کنم به‌خاطر همینه که وقتی از اتاقم میام بیرون استرس وحشتناکی به سمتم سرازیر میشه. اتاقم امنه. تک‌تک اجزاش منو دوست دارن و اگه قرار باشه کسی یا چیزی این وسط کمرنگ شه، اتاقم برای منه نه من برای اتاقم. فکر کنم حتی تا حدی تاثیرات کنکور هم هست که چپیدم تو غار تنهایی‌م و از بیرون و آدماش میترسم. ولی خب اون بیرونم داره اتفاق خاصی نمیوفته. ته تهش اینه که یه آدم داره یکی دیگه رو ناراحت میکنه، یه نفر جواب دوست داشتن یکی‌ دیگه رو با تمسخر میده
پ.ن: غر به صورت فشرده
پ.ن: اینو من سه شب پیش نوشتم. نمیدونم چرا همونموقع نذاشتم بمونه، ولی الان میخوام که باشه. چون خسته شدم از همه‌ی نگفته‌هام

۱۳۹۶ مهر ۲۰, پنجشنبه

حسینقلی غصه‌خورک»
خنده نداشتی به درک
خوشی بیخ دندونت نبود
«راه بیابونت چی بود


۱۳۹۶ مهر ۱۷, دوشنبه

from heart to heart we wander for a home

من معمولا آدما رو راحت میذارم کنار. با یه جمله‌ی ساده از طرف یکی یهو ازش متنفر میشم و دیگه باهاش معاشرت نمیکنم. در عین حال که انقدر بی‌رحمانه رفتار میکنم، بیش از حد معمول هم آدما رو دوست دارم. یعنی اگه هرکسی رو ببینم که ناراحته تمام تلاشم رو میکنم که خوشحال شه چون خودم ناراحتی رو زیاد تجربه میکنم. هرروز یکی از همین آدما باعث ناراحتی من میشه. حتی الان یادم نمیاد کی چیکار کرده، چون من اینطوریم؛هیچی از ناراحت شدن‌های خودم و آدم‌هاش یادم نمیمونه. غمش ولی یادم میمونه. غم بی ارزش شدن و بی توجهی. غم اینکه فکر میکردی یکی دوستت داره و بعد مدت‌ها فهمیدی اصلا به حالت فکر هم نمیکرده. 
یه دوره‌ای بود حدودا پنج ماه گذشته که این وضع شروع شد. به خودم اومدم و دیدم دونه دونه آدمای اطرافم دارن بهم میگن:«ما خیلیا رو غیر از تو داریم درحالی که تو فقط ما رو داری.» من هم دونه‌دونه‌شونو گذاشتم کنار چون بهم احساس ضعف میدادن. نقاط منفی‌م رو میدیدن و هی بیانش میکردن و عصبی میشدم. تا الان که هیچ‌کس دور و برم نیست. حتی اینم برام مهم نیست.
تنهایی نشسته بودم رو یکی از نیمکت‌های کشاورز و لته میخوردم و به همین فکر میکردم و گریه میکردم.ولی همونطور که گفتم برام مهم نیست، پس چرا گریه میکنم؟چون خودم رو مقصر همه‌ی اینا میدونم. چون احساس میکنم مشکل از منه، ناسازگارم،حساسم،ابلهم؛اشتباهم.
نتیجه‌ش هم همین میشه که جای اینکه برم اینارو بهشون بگم میام ابنجا مینویسم تا شاید بخونن و به خودشون بگیرن ولی اونا من نیستن؛ هیچوقت هیچ‌چیزی رو به خودشون نمیگیرن

۱۳۹۶ مهر ۹, یکشنبه

All I want

نمیدونم چرا یهو یاد آخرین امتحان خرداد اول راهنمایی افتادم. یاد خونه‌ی نرگس‌اینا و نون‌بربری داغ و کالباس و جی‌تی‌ای بازی کردن.
احتمالا به خاطر اینه که خونه تنهام و چراغا خاموشه،یا شایدم به خاطر این آهنگه‌س. اصلا نمیدونم چیشد گریه‌م گرفت.

۱۳۹۶ مهر ۲, یکشنبه

If we still exist

پارسال اینموقع تنها تو پارک رشت نشسته بودم، با آل‌استارهای سورمه‌ای،امسال جمعه‌بازار بودم و صادقیه. امروز دوم مهره، سال دیکه اینموقع کی میدونه کجاییم

این متن بالا رو من پارسال نوشته بودم. زیر یه عکسی که از روی یه پل هوایی تو صادقیه با نیلوفر گرفتم. اگه دقیقا همین لحظه برگردم به پارسال اینموقع احتمالا تو متروی صادقیه به سمت فرهنگسرا نشسته‌م. ساعت ۷:۱۵ دقیقه‌س و من دارم از غرب میرم شرق. حدود نیم ساعت دیگه هم میرسم خونه.
یادمه پارسال وفتی رسیدم خونه مامان داشت شام درست میکرد. بوی غذا میومد و حس «خونه» میداد. دوم مهر پارسال آخرین روز تعطیلی تابستون من بود و فرداش باید میرفتم مدرسه. به خیال ابنکه مدرسه قراره همون فاجعه‌ای باشه که سال قبلش، ینی همون موقعی که با آل‌استارهای سورمه‌ای تو پارک نشسته بودم، باشه؛ از صبح زود زدم بیرون از خونه، نمیخواستم غصه بخورم. ولی وقتی رسیدم خونه دیدم چقدر دلم برای مامان تنگ شده بود و از همون‌موقع تصمیم گرفتم دیگه هیچوقت یک روز کامل بیرون نباشم.
امروز دوم مهره، یک سال از اون روز گذشته. وقتی داشتم اون متن رو میذاشتم تو اینستا فکر میکردم دوم مهر امسال هیجان‌انگیز خواهد بود. نبود. از صبح که بیدار شدم توی یه خونه‌ی پنجاه متری تو خیابون شریعتی‌ام. مامان بابا  حدود پنج ساعت با من فاصله دارن. دورم پر از کتاب‌های تسته و از صبح حدود صد تا تست از درس‌های مختلف زدم. فکر کنم سال کنکور همینه؛ روزمره.
دلم برای مامان تنگ شده، دلم برای محبت تنگ شده، دلم برای خودِ یک‌سال پیشم تنگ شده‌. خیلی عجیبه که این‌ همه چیز تغییر کرده تو یک‌سال.
امروز دوم مهره، سال دیگه اینموقع کی میدونه کجاییم.

۱۳۹۶ شهریور ۲۷, دوشنبه

کوچک و کوچک‌تر شدم. انگارکه آلیس باشم و داروی کوچک‌ شدن را خورده باشم. یا شلواری که در لباسشویی آب رفته‌است. آب رفتم و کوچک شدم. ریزِ ریز. ناپدید شدم، دیگه دیده نمیشدم. تا مچ پای انسان‌های اطرافم هم نمیرسیدم. اگر توجه نمیکردم زیر پاها له میشدم. به اطرافم که نگاه میکنم میبینم که برای آقای کناری مهم نیست که من زیر پایش هستم. برای خانوم سمت چپی هم همینطور. از کوچکی زیاد سبک شدم و رفتم بالا. برای هیچ‌کس مهم نبود که من بینشان نبودم. از بالا به جمعیت نگاه کردم. همه سرگرم کار خودشان. کسی نبود کسی را حس نمیکند. مانند شلواری که در لباسشویی آب رفته است. بی‌اهمیت،غیر قابل استفاده، دورریختنی. مانند کوچک‌ترین آلیس جهان؛ناپیدا.

۱۳۹۶ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

Ghost in the wind

تا حالا تو هیچ برهه‌ای از زندگیم انقدر احساس سردرگمی توام با بدبختی نداشتم‌. شب‌ها با سردرد میخوابم،صبح که بیدار میشم هیچی فرق نکرده؛همون سردرد شب قبل،کلی کتاب،استرس،احساس معلق بودن.
حالم از شرایط الان بهم میخوره، ازینکه مجبورم یک‌سال دیگه هم زندگی موردعلاقمو بذارم کنار، ازینکه یک‌سال دیگه هم باید باهام بدرفتار شه و ابنکه کل زندگی آینده‌م به این یک‌سال لعنتی مربوطه.

سختمه. خود واژه‌ی «آنکامفرتبل»ام. انکار که جا نشم تو یه چیزی و به زور بخوام خودمو جا کنم و این قضیه حتی فقط مربوط به کنکور نیست. کل زندگیم برام غریبه‌س. انگار جا نیست برای من.
این من نیستم. نمیفهمم باید چیکار کنم، نمیدونم باید چیکار کنم. انسان‌ها رو نمیفهمم و از خودم ناراحت میشم. ناراحت میشم که ناراحت میکنم بقیه‌رو. هیچوقت نخواستم کسی رو ناراحت کنم و این‌روزا همش دارم اینکارو میکنم.
از خودم ناراضی‌ام. از عملکرد‌م. ربطی به کنکور نداره حتی و کاش داشت. تنها چیزی که توش دارم خوب پیش میرم درس‌هامه ولی وضعیتم با آدم‌ها و محیط اطرافم داره عین یه پتک میخوره تو سرم. نمیتونم درستش کنم،نمیخوام درستش کنم. گیجم،منگم،در عین فهمیدن حالیم نیست.
دوستام میذارن و میرن،آدمای اطرافم میرن، اونایی هم که موندن شخصیت‌هاشون انقدر عوض شده که انگار غریبه‌ن. میترسم ازشون، از خودم. نکنه خودمم انقدر عوض شدم؟ نکنه این منم؟ نکنه مشکل از منه؟
من نیاز داشتم همه‌چیز همونجوری که بود، بمونه. نیاز داشتم به تکرار مکررات. دردم اینه که نیاز داشتم احساس وابستگی داشته باشم به یه سری چیز‌ها. نه مثل الان معلق بین زمین و هوا.
خنده‌دار و ترسناکه. ابنکه تو یک سال انقدر همه‌چیز عوض شده،خیلی خیلی خیلی. خیلی عوض شده همه‌چی و برای من زیادیه. نمیتونم تحملش کنم.
ترس از فراموش شدن دارم. من هیچوقت کسی رو فراموش نمیکنم؛شاید وانمود به اینکار کنم ولب در واقعیت کوچک‌ترین چیزهای مربوط به انسان‌ها رو یادم میمونه. قلبم میشکنه وقتی میبینم اونقدر که توجه کردم مورد توجه واقع نشدم، اونقدر که اهمیت دادم مورد اهمیت واقع نشدم و اونقدر که دوست داشتم، دوست داشته نشدم.
از شرق میرم غرب؛چشمام پر از اشک میشن، بغضم رو قورت میدم.  از غرب میرم شرق؛چشمام پر از اشک میشن، میون یه عالم غریبه گریه میکنم، تو محوطه تاترشهر گریه میکنم،تو پارک، روی میز کتابخونه.
سختمه،خیلی سختمه این زندگی.
دلم میخواست یاد میگرفتم رها کنم بقیه رو، یادهاشون رو، فرم حرف زدنشون، تن صداشون، طرز نگاه کردنشون، چشماشون، فرم تکون دادن دستاشون موقع حرف زدن.
چشم‌ها غریبه شدن باهام و دیگه نمیتونم کسی رو از وضعبت دستاش موفع حرف زدن بشناسم.
تو آهنگی که دارم گوش میدم صدای ویلن کش میاد، انگار که داره کنده میشه از متعلقات. 

کاش صدای ویلن این آهنگه بودم.

چهارده شهریور ۱۳۹۶
Ró_Árstígir

۱۳۹۶ مرداد ۴, چهارشنبه

دردت به جان ما شد

ساعت دوازده شبه‌. من خونه تنهام. از وقتی دارم بدون مامان‌بابا زندگی میکنم تقریبا همه‌ی دوازده شب‌ها رو تنهام. غم‌انگیزه. م. میگه من افسرده‌ام که همچین چیزی برام غم‌انگیزه ولی من دست خودم نیست. چراغ ریسه‌ای‌هام رو روشن کردم و بوی عود میاد و شجریان پلی شده؛ «خواهم که بر رویت هر دم زنم بوسه».شجریان منو یاد بابا میندازه. یاد جاده شمال و ماشینمون که بوی بابا رو میده. من و بابا تا حالا خیلی باهم تو جاده بودیم؛شب،صبح،دم غروب،موقع طلوع. حرف نمیزنیم،فقط به شجریان گوش میدیم.«یک شب بیا منزل ما،حل کن دو صد مشکل ما».
م. تکرار میکنه که باید یه فکری به حال این وضع افسرده‌م بکنم ولی اینا تقصیر من نیست که بتونم درستش کنم. تقصیر من نیست که شجریان خودش هم غصه‌ش میشه تو آهنگش،که کمانچه‌ش انقدر غم‌انگیزه،که بابا پیشم نیست. 
نور چراغ‌ها پیش چشمم تار میشن. اشکام نمیذارن درست ببینمشون.
«خواهم که بر زلفت هر دم زنم شانه»
لباس کثیفارو برداشتم رفتم تو حموم. لباس‌شویی خراب شده و مجبورم لباسارو با دست بشورم. یاد اونموقع‌ها افتادم که خیلی کوچولو بودم و لباس‌شویی خونه خراب میشد. با مامان میرفتیم تو حموم میشستیم؛من مامان رو نگاه میکردم که با دستاش لباسای مارو میشوره. میگفتم سخت نیست برات؟ چیزی نمیگفت.
دلم میخواست همون لحظه بلیت بگیرم برم خونه بگم که ساعت دوازده امشب فهمیدم که لباس شستن سخته مامان؛دلم واسه دستام سوخت.دلم واسه همه فکرهایی که با لباس شستن به سمتم سرازیر شد سوخت.
«ترسم پریشان کند حال هرکسی چشم نرگست مستانه مستانه»

۱۳۹۶ تیر ۱۹, دوشنبه

الان نشستم رو یکی از نیکمت‌های شریعتی،نزدیک شهرکتاب. دوست ندارم برگردم خونه. دارم خودم رو تو در یکی از خونه‌ها میبینم. سر تا پا.خیلی رقت‌انگیزم ولی هرچی باشه از دیروز بهترم. دیروز همین‌جا نشسته‌بودم. سرگیجه و تهوع داشتم و دلم میخواست برم دراز بکشم وسط خیابون تا یکی از روم رد شه و بمیرم. امشب ولی بیشتر گریه‌هامو کرده‌م،دارم منطقی‌تر رفتار میکنم و فکر کنم بیشتر از خنده‌های فیک امروز بمیرم. ن. از  ساری اومد تهران و نمیتونستم جلوش ناراحت باشم،دلم‌ نیومد راستش.بیش از حد خوشحال بود. هی میگفت ازش عکس بگیرم. من نمیدونستم باید با دستام که گوشی موبایلش رو نگه داشتن چیکار کنم،نمیدونستم باید با پله‌های رنگی‌رنگی و خوشحال ولیعصر چیکار کنم. نمیدونستم با دوستم که تازه اومده تهران چیکار کنم. کوله‌م پر از کتاب مرجع بود و من نمیدونستم باید با سنگینیش چیکار کنم، الکی حرف میزدم و میخندیدم و نمیدوستم باید با بغض‌م چیکار کنم.نمیفهمیدم حالا که دلم میخواد گریه کنم و نمیتونم باید چیکار کنم.
من نمیدونم باید وضعیت الان رو چیکار کنم،تهوع‌م از تک‌تک دیوارای این خونه رو، فکرایی که پشت‌سر هم میان تو مغزم،تنفرم از ایستگاه مترو،اینکه هیچ‌کس نیست، خودم کافی نیستم. من نمیدونم باید چیکار کنم با تصویر خودم که دارم گریه میکنم،نمیدونم باید چیکار کنم که این در لعنتی انقدر زشت و بدبخت نشونم نده،نمیدونم باید چیکار کنم که جوش‌های قبل و بعد پریودم پوشونده شه،من نمیدونم با گودی زیر چشمام باید چیکار کنم.
شب که میشه دلم میخواد زمستون پارسال شه،فقط من و مامان تهران باشیم و باهم بریم ارتش. ارتش یه جایی داره که باید دور بزنیش تا برگردی تو شهر،اون بالای بالا،سر پیچ؛وقتی همه‌نورها معلوم میشدن انگار یه قفسه کتاب میریختن رو قلبت. ولی مامان  تهران نیست و من تو این خونه گیر افتادم.صبح‌ها زود ازش میزنم بیرون،قبل از اینکه خورشید در بیاد. شب‌ها تلاش میکنم تا میتونم دیر برگردم،الکی واسه خودم تو خیابونا میچرخم،دیگه مثل قبل از ساعت ده تهران نمیترسم. صداهارو هم نمیشنوم،تو خیابون انگار صدای شهر کم میشه تو ذهنم. هیچی نمیشنوم. دیگه نیازی به هندزفری و آهنگ ندارم. وقتی برمیگردم خونه خودمو الکی میزنم به خواب ولی بیدارم. بیدارم و صدای ضربان تند قلبم رو میشنوم،بیدارم و اشک داغ رو صورتم رو حس میکنم،بیدارم و تنهاییم رو حس میکنم. بیدارم و بیشتر از هروقتی دلم میخواد که قلبم نتپه،که دیگه فردا صبح نشه؛همین امشب همه‌چی تموم شه. 

۱۳۹۶ تیر ۷, چهارشنبه

Imagine a sad song playing in background

آخرین باری که تو این وبلاگ یادداشت نوشته‌م مامان بابا هنوز تهران بودند و هنوز ماشیمون تهران بود که وقتای غصه به مامان بگم ببرتم صیاد و ارتش. مامان خوب میفهمید که چقدر برام اتوبان‌ها ارزش دارند. یادمه یه بار داشت به بابا توضیح میداد که «کیمیا دلش مقصد نمیخواد،فقط همین‌ که شب باشه و تو خیابون و اتوبان بچرخه براش بسه.»خب الان مامان دیگه پیشم نیست و من هی یاد زمستون میوفتم که فقط ما دوتا باهم زندگی میکردیم؛تنهای تنها. همه.چیز آروم و بی‌صدا و غمگینِ خوشحال کننده بود. راستش رو بخواید من تمام مشکلاتی که همه با مامان‌هاشون دارند رو با مامان خودم دارم ولی به کسری از ثانیه نرسیده تمام بدی‌ها از ذهنم پاک میشه،عملکرد بیخود مغزمه که باعث میشه همه انسان‌هارو خیلی دوست داشته باشم. به خاطر همینه که الان غصه‌مه که چرا باهاش زندگی نمیکنم. چون من واقعا چیز زیادی نمیخوام،فقط همینو میخوام که ماشین باشه و یکی باشه که بفهمه چقدر اتوبان برای«شب» مهمه.
تمام این مدت دارم به از دست دادن فکر میکنم،دارم همه‌چیز رو ازدست میدم و همه‌ش در راستای بزرگ شدن ماست. من هیچوقت دوست نداشتم بزرگ باشم یعنی نه اینکه دلم نخواد از آینده و چیزایی که  تو آستینش برام داره خبر دار بشم ولی خب دلمم نمیخواست که بزرگ بشم چون از جدایی‌ها خوشم نمیاد،ازینکه یه روزی یکی باشه و چند سال بعد دیگه نباشه خوشم نمیاد،از خاطرات خوشم نمیاد مگر اینکه کسایی که تو خاطره هستن کنارم باشن. 
 شاید همه‌ی این حرف‌هام از سر بی‌عرضگی‌م باشه ولی الان تنها چیزی 
که میخوام اینه که اتوبان باشه،نورهای شهر،موسیقی و باد. کاش اتوبان‌ها هیچوقت تموم نشن

۱۳۹۶ خرداد ۱۹, جمعه

Hopeless wandrer

روی پل گیشا بود که این اتفاق افتاد.
هوا،بوی تابستون پارسال رو میداد وقتی میخورد تو صورتم. چشمام رو بسته بودم و باد باعث میشد رد اشک‌هام خنک شن.
مامفرداندسانز تو گوشم میخوند و بغضم ترکیده بود.باد بو پارسال رو میداد،بو چیز مهمیه. یعنی تو میتونی کاملا خوشحال باشی که یکی رو فراموش کردی ولی با بوی عطر خانوم بغل‌دستی تو مترو یاد فرد فراموش شده بیوفتی و خاطرات بیان جلوی چشمت.بوی هوا،بوی تهران پارسال بود و منِ ترسیده.من تقریبا همه‌ی عمرم ترسیده‌م،کمتر پیش میاد راحت با شرایط کنار بیام. یعنی درواقع میرم تو دل همه‌ی کارهایی که نباید ولی خب با ترس. داشتم ازتقاطع حکیم و چمران رد میشدم،به نور ساختمون ها نگاه میکردم تو تاریکی شب که چقدر آروم‌ن. دقیقا روی تقاطع وایساده بودم که اشکام ریخت. برای اولبن بار داشتم چیزهایی رو حس میکردم که مطمعن بودم مربوط به هفده‌سالگیه. ناراحت کننده نبود،خوشحال کننده هم نبود. شاید چون خیلی ضعیفم گریه‌م گرفته بود.شاید چون حس میکردم که هیشکی دوستم نداره.آره داشتم فکر میکردم که هیچ‌کس دوستم نداره فکر کنم. داشتم به این فکر میکردم که چرا میخوان بعد امتحانا برام تولد بگیرن و چرا روز تولدم هیچ‌کس نبود. احمقانه‌س.آدم به خاطر همچین چیزی گریه نمیکنه. احتمالا دلیل اصلیش خونه بود. دلم خونه میخواست،امنیت،ساری.اتاق خود خود خودم و آدمای آشنا-که قرار بود بعد از چند روز آزار دهنده‌ شن-.دلم درخت بهارنارنج میخواست،بوی هوای تازه و رطوبت. ولی احمقانه‌س. آدم به خاطر همچبن چیزی نباید گریه کنه،همه دلتنگ میشن.
مامفرد اند سانز میخوند تو گوشم،باد میخورد به صورتم و رد اشکام رو خنک میکرد.
but hold me fast,hold me fast cause I'm a hopeless wandrer.

۱۳۹۶ خرداد ۱۳, شنبه

برای روزهای پیش رو و سالهای دور از خانه

وبلاگم سرده. رنگش سفیده و احساس باز بودن بهم میده. انگار کلمه ها میخوان بدون و از تو قاب وبلاگم فرار کنن. ترجیح من اگر مهم بود آبی میکردمش. یه آبی تیره. احساس امنیت میده بهم انگار که کلمه ها مال خود خود خودمن و تا ابد هم مال من میمونن. ولی نه ترجیحم مهمه و نه عرضه ش رو دارم.
نمیدونم چرا عرضه وبلاگ نوشتن هم ندارم دیگه. یعنی همین الانشم نزدیک پنچاه تا پست منتشر نشده تو درفتم هست و صرفا دوتاش رو پست کردم. ولی خب داشتم به یک ماه آینده تا یکسال آینده فکر میکردم. قراره کنکور داشته باشم. قراره اذیت بشم و غصه بخورم. قراره تنها تهران زندگی کنم و تلاش کنم از شب و تنهایی نترسم.به نظرم زیاد اومد. خیلی زیاد اونقدر که من از پسش برنیام شاید. ترسیدم و اولین چیزی که به ذهنم اومد وبلاگ بود.
وبلاگ امنه.چه سفید باشه چه آبی.ترجیح من ولی آبیه