یه کمد هست توی یکی از اتاقها که مامان وسایلم رو چیده توش که بیشتر احساس کنم اینجا خونهی منم هست. این کمد جلوی تخته. هر روز صبح که از خواب پا میشم با خودم فکر میکنم مامان و بابا قراره با این فضای خالیای که بعد از رفتنم اینجا میمونه چجوری کنار بیان؟ میترسم جا براشون اضافه بیاد. زیادی خالی باشه. صدای هوا رو که رد میشه بشنون.
۱۳۹۹ اردیبهشت ۳۰, سهشنبه
۱۳۹۹ اردیبهشت ۱۵, دوشنبه
آن لحظه خبر شوی که ویران شدهای.
من یه روزه رفتم تهران که یه کم لباس و کتاب بردارم بیارم ساری و متوجه شدم که خونهام رو ازدست دادهام. جلوی آینه نشسته بودم که متوجه شدم وسط خونهی خودمم ولی بوی خونهی من نمیاد، بوی کپک و خاک میاد. روی پیانو خاک نشسته. شیر آب حموم طول کشید تا باز شه و ازش آب زرد حاصل از سه ماه استفاده نشدن بیاد بیرون. لباسهام رو فراموش کرده بودم. یادم نبود اون راهراهه هست که زمستونا زیر پلیورهام میپوشیدم میرفتم دانشگاه. اوه میرفتم دانشگاه. زندگیم کم کم یادم اومد. اینجا توی شهرستان دیگه یادم رفته بود چجوری روزهای قبلیم میگذشت. آدمها یادم رفته بودن. یه کم آرومتر بودم. اونجا خونهی منه ولی نمیتونم برگردم توش زندگی کنم. میترسم جا اضافه بیاد، صدای هوا رو بشنوم. باید بین اون دیوارها چیکار کنم وقتی هیچکدوم از آدمهای متعلق به اون دیوارها پیشم نیستن و هیچکدوم از کارهای قبلیم رو نمیتونم انجام بدم؟ وقتی ترهبار رفتن مساوی با مرگه و دیگه کسی نیست که براش غذا بپزم؟ غروب که میشه دلم میخواد بیام تو هال به مارال بگم مرغ سوخاری بگیریم با سس سیر بیشتر چون امروز روز سختی بوده. الان که دیگه نمیتونم همچین کاری کنم و هرروز روز سختیه، الان چیکار کنم؟ شب رفتم خونهی نازنین. نشستیم تو بالکن و حرف زدیم و سیگار کشیدیم. صبح از پنجرهشون کوههای تهران رو دیدم. خدایا کوههای تهران که برف مثل بستنی روی قلهشون ریخته، منظرهش از پنجرهی نازنیناینا که با کاجها قاطی میشه. اسنپ گرفتم که برگردم خونهی خودم. تو نقشه خونهم رو پیدا کردم. آخرین بار سه ماه و دو روز پیش این کار رو کردم. دفعه بعدی که رو نقشه خونهم رو پیدا می کنم که برسم بهش این عدد چقدره؟ رسیدم خونه و پرده رو زدم کنار و پنجره رو باز کردم. درخت دم پنجرهم سبز شده و برگهاش تو باد تکون میخوره. من سه ساله اردیبهشت رو با این تصویر یادمه. اون آفتابی که ولو شده کف زمین و صدای تکون خوردن برگهای اون درخت. زمان و مکان از دستم رفته. دیگه هیچ جایی رو ندارم که بهش متعلق باشم. تهران خودش هست ولی این کافی نیست. اینجام خونهی من نیست و اصلا تا کی؟ فعلا تنها چیزی که میدونم اینه که با موندنم تو شهرستان دارم تلاش میکنم منکر زندگی واقعی خودم شم که کمتر اذیت شم. اون پنج ساعت مسیر امروز یکی از سختترین چیزها بود. رسیدم خونه و خوابیدم تا الان. بیدار شدم دیدم پریود شدم. به خاطر همین یک روز فقط میشه که دو هفته دیگه بهم یک سال اضافه شه. بقیهی روزهای سال رو بعدا حساب میکنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)