ساعت دوازده شبه. من خونه تنهام. از وقتی دارم بدون مامانبابا زندگی میکنم تقریبا همهی دوازده شبها رو تنهام. غمانگیزه. م. میگه من افسردهام که همچین چیزی برام غمانگیزه ولی من دست خودم نیست. چراغ ریسهایهام رو روشن کردم و بوی عود میاد و شجریان پلی شده؛ «خواهم که بر رویت هر دم زنم بوسه».شجریان منو یاد بابا میندازه. یاد جاده شمال و ماشینمون که بوی بابا رو میده. من و بابا تا حالا خیلی باهم تو جاده بودیم؛شب،صبح،دم غروب،موقع طلوع. حرف نمیزنیم،فقط به شجریان گوش میدیم.«یک شب بیا منزل ما،حل کن دو صد مشکل ما».
م. تکرار میکنه که باید یه فکری به حال این وضع افسردهم بکنم ولی اینا تقصیر من نیست که بتونم درستش کنم. تقصیر من نیست که شجریان خودش هم غصهش میشه تو آهنگش،که کمانچهش انقدر غمانگیزه،که بابا پیشم نیست.
نور چراغها پیش چشمم تار میشن. اشکام نمیذارن درست ببینمشون.
«خواهم که بر زلفت هر دم زنم شانه»
لباس کثیفارو برداشتم رفتم تو حموم. لباسشویی خراب شده و مجبورم لباسارو با دست بشورم. یاد اونموقعها افتادم که خیلی کوچولو بودم و لباسشویی خونه خراب میشد. با مامان میرفتیم تو حموم میشستیم؛من مامان رو نگاه میکردم که با دستاش لباسای مارو میشوره. میگفتم سخت نیست برات؟ چیزی نمیگفت.
دلم میخواست همون لحظه بلیت بگیرم برم خونه بگم که ساعت دوازده امشب فهمیدم که لباس شستن سخته مامان؛دلم واسه دستام سوخت.دلم واسه همه فکرهایی که با لباس شستن به سمتم سرازیر شد سوخت.
«ترسم پریشان کند حال هرکسی چشم نرگست مستانه مستانه»