۱۳۹۹ تیر ۲, دوشنبه

please god you must believe me

شرایط مارال طوری شده که شب‌ها باید بمونم خونه پیشش. اون زود می‌خوابه و من بیدارم. کاری نیست که براش بکنم ولی حضورم مهمه. مجبورم یه جوری خودم رو سرگرم کنم. واسه منی که همیشه تو تابستون  هر شب تا صبح بیرون بودم این شرایط یه تجربه‌ی جدیده. امشب نشستم تو اتاق و دارم سمفونی شماره‌ی دو راخمانینف رو گوش می‌دم. یه آداجیوئه. با آداجیو خیلی ارتباط می‌گیرم. این خیلی شکوه داره توش. همراه با مزه‌ی سیگار و بستنی توی دهنم. سیگار بدنم رو ضعیف می‌کنه برای چند ثانیه. این ضعف با شکوه سمفونی در تضاده. فکر می‌کنم چقدر از عشق می‌ترسم. چجوری هر دفعه اون همه درد رو تحمل می‌کنیم و باز بلند می‌شیم؟ 

۱۳۹۹ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

فصبِّر جمیلْ

روی مبل زیر پنجره که می‌شینم مزه‌ی مرگ میاد تو دهنم. از جایی که دندون‌هام شروع می‌شه، مزه‌ی مرگ هم شروع می‌شه. از زیر میاد می‌رسه به زبونم. فرقی نداره ساعت چند باشه، صدای اذان مغرب می‌پیچه تو گوشم. «بزنین تو گوشش شاید فکش وا شد تونست حرف بزنه.» میاد کم‌کم کل دهنم رو می‌گیره. نوک‌ زبونم بی‌حس می‌شه. مزه‌ی ترس هم قاطی مزه‌ی مرگ می‌شه. اون از گلو میاد. مثل هوا می‌مونه. می‌پیچه تو دهنم و خفه‌م می‌کنه. گریه‌م ولی نمی‌گیره. خیلی وقته گریه‌م نگرفته. حتی وقتی بابا بیمارستان هم بود درست گریه نمی‌کردم. اصلا نمی‌فهمم این منجلابی رو که داره منو تو خودش غرق می‌کنه. بی‌حس شدم. می‌گم تموم می‌شه. ولی نمی‌شه. هرروز باید بیدار شم و تموم نمی‌شه. دیگه نوک زبونم رو حس نمی‌کنم. پس مرگ تو قراره قدرت تکلمم رو ازم بگیره؟ مرگ صوفی قدرت راه رفتنم رو ازم گرفت. نشسته بودم رو زمین و نمی‌تونستم راه برم. سجده می‌کردم رو زمین و نمی‌تونستم راه برم. زنگ زدم حسین. گفتم بیا بلندم کن یکی مرده. یکی دیشب بوده که الان دیگه نیست. فکر کنم پنج ساعت می‌شه که زانو زدم کف زمین و گریه می‌کنم. کیمیا که مرده بود فقط دراز می‌کشیدم و می‌گفتم نه شوخیه، فردا می‌بینمش. ده سال گذشت و فرداش فقط یه گل دیدم روی صندلیش با یه شمع مشکی. یعنی کیمیا مرده؟ دراز می‌کشم کف زمین. کل بدنم بی‌حس شده. حس می‌کنم که اعضای بدنم داره از کار میوفته. مزه‌ی مرگ ترش‌تر و ترش‌تر می‌شه تو دهنم. اسید معده‌م داره میاد بالا. تو نمی‌دونی من چقدر می‌ترسم؟ حق داری. من به هیشکی نگفتم وقتی صوفی مرد پاهام از کار افتاد، نتونستم وایستم. هیچ‌کس حتی مرگ مریم رو یادش نیست دیگه ولی من هنوز می‌زنم تو دهنم قفل فکم باز شه. توروخدا نگو که داری می‌میری. برمی‌گردم تو تختم. هیچی نمی‌گم. ساکتم و گریه می‌کنم. گریه‌هام بی‌صداست. اونم برای اینگه کسی نبینه و نشنوه. از ترحم بعد از بلا متنفرم. نمی‌گم دوستت دارم. فکر می‌کنم مسخره‌ است. شاید اشتباه می‌کنم. یه باریه رو دوشم زندگی. سخت. از پسش برمیام؟ من خیلی بچه‌تر از این همه بدبختی‌ام. توان تحملش رو ندارم. میخوام زنگ بزنم به مامان و بابا. بگم من دیگه نمی‌تونم هیچی رو تحمل کنم. می‌شه شما جای من مرگ رو تحمل کنید؟ شما که سنتون بیشتره بهم بگید با مرده‌ها زندگی کردن چجوریه؟ بیست سال دیگه این درد قراره کمتر شه یا هنوز هم انقدر پررنگه؟ می‌شه برگردم خونه؟ من نمی‌دونم خونه کجاست مامان. می‌شه بهم نشونش بدی؟ می‌ترسم کم‌کم دست‌هامم از کار بیوفتن، بی‌حس شن. چشمام دیگه نبیبنه. نوک زبونم بی‌حس شده. دیگه نمی‌تونم حرف بزنم. خونه رو به من نشون می‌دی؟

۱۳۹۹ خرداد ۱۲, دوشنبه

فردا قراره برگردم تهران و معلوم نیست کی دوباره بتونم بیام ساری و زیاد بمونم اگه دانشگاهمون باز بشه. نمی‌دونم به خاطر هورمون‌هاست یا اینکه قطعی می‌دونم امروز روز آخره ولی واقعا دلم نمی‌خواد برگردم. اینجا از تمام زندگی قبلیم جدا شدم و فرق کردم. این نسخه از خودم رو دوست دارم. آدم آروم‌تر و مفیدتری‌ام. می‌ترسم برگردم تهران و ازدست بدم خودم رو. همونطوری که اول اومده بودم اینجا و ترس تغییر زندگی داشت از پا درم میاورد الان هم می‌ترسم. نمی‌دونم در معاشرت قراره چیکار کنم. فقط اینو می‌دونم که خیلی تغییر کردم و از سورپرایزهایی که خودم برای خودم خواهم داشت می‌ترسم.
تصمیم گرفتم از این به بعد بیشتر برگردم ساری و بیشتر اینجا بمونم. به مامان و بابا نزدیک‌تر شدم و احساس تعلق پیدا کردم به این خونه و شهر بالاخره. به دیوارهای خونه، خیابون‌ها، نان‌لند و شیرینی‌ها و نون‌های خوشمزه‌ش، کارمندهای شهرکتاب و قفسه‌هاش. یه سری چیزهای آشنا و روزمره پیدا کردم اینجا. جدایی ازشون برام سخته. نمی‌دونم قراره زندگی دوباره تو تهران چقدر سخت باشه ولی می‌خوام برم و تجربه‌ش کنم و ببینم خودم قراره تو اون شرایط چجوری باشم.