من صبح بیدار شدم فرانسه خوندم. آماده شدم بیام دانشگاه ناهار بخورم بعد برم کلاس فرانسه. تو راه قدس سعی کردم پاهام رو بذارم جایی که نور تونسته از لای برگها رد شه و بریزه رو زمین، شبیه رقص میشه. اگرم کسی گیر بده میتونی بگی من صرفا داشتم پاهام رو میذاشتم رو نور. اینجا دارم از حنا کد فراموشیش رو میگیرم که برم پیش صبا و کشک بادمجون بخوریم. من حواسم نیست. عجیبه که حواسم به بوفه نیست چون همیشه از اونجا بچهها رو میبینم که دارن با هم حرف میزنن و غذا میخورن. اینجا ولی احتمالا غرق تامویتس شدم و دارم فکر میکنم چیکار کنم که بهار حروم نشه. نفس عمیق بیشتر میکشم تا بوی درختا رو بیشتر حس کنم، بیشتر از اون بوی موهای تازه شامپوخوردهام خوشحالم میکنه. بهار خوبه، حتی اگر غصه هم بخوری، انگار همش داری با
یه جمعی غصه میخوری؛ همه چی تهش خوشحالکننده است.