۱۳۹۵ شهریور ۴, پنجشنبه

اونروز چهارساعت تمام با صدای بارون خوابیدم و وقتی بیدار شدم همه جا رو مه گرفته بود.بعدش رفته بودیم روی پل. هیشکی نبود انگار که شهر مال من باشه.دستمو میکشیدم روی کناره های پل و آب جمع میشد و قطره قطره میریخت روی  سطح آروم رودخونه.هیشکی نمیدونست من اینجام.هیچ کس خبر نداشت که فقط چند دقیقه باهاشون فاصله دارم.کل شهر مال من بود و قطره های بارون از فرق موهام سر میخورد و میریخت روی صورتم.توی سرم صدای پرایزنر میومد.
فکر کردم شاید دیگه هیچوقت برنگردیم،شاید تا همیشه شهر مال ما باشه،فکر کردم شاید دیگه تا همیشه بارون بیاد.