۱۳۹۷ مهر ۱۱, چهارشنبه

یازدهم مهرماه هزار و سیصد و نود و هفت، پردیس هنرهای زیبا.

دانشگاهم، ساختمون مرکزی. با ریحانه اومدیم اینجا، چراغا رو خاموش کردیم و نشستیم. حرف نمیزنیم. ریحانه آدام هرست پلی کرده. قشنگه، پنجره‌های دانشگاه رو سیاه کردن و از لاش نقطه‌های نور میریزه کف کلاس، مثل ستاره. حالم در لحظه خیلی خوبه. بچه‌های دانشکده پایین لش کردن و گفتن بریم پیششون ولی نرفتیم. اگه علی الان اینجا بود میگفت برو و معاشرت کن باهاشون ولی خب نرفتم. شاید کار اشتباهی کردم، شایدم نه. ولی میدونم که خیلی وقت بود به همچین چیزی نیاز داشتم، حال الانم رو با هیچی عوض نمیکنم.
فکر میکردم بیام دانشگاه همهچی خیلی خوب پیش میره ولی خب اینطوری نیست. هایلایت دو هفته‌ی دانشگاهم همین الانه که باعث شد بیام اینجا بنویسم. گیجم و نمیدونم چیکار باید بکنم. دانشگاه خسته‌م میکنه، انقدر که فقط میخوابم.
ریحانه تو یکی از یادداشت‌هاش نوشته که تا ده روز دیگه میره شهرشون و «با خانواده شام میخوره.» دلم میگیره، دلم برای تمام وعده‌هایی که تنها غذا خوردم میگیره.
دیروز با علی توی تاکسی نشسته بودم، سرم درد میکرد و از دانشگاه عصبانی بودم، تصمیم گرفته‌بودم برم سینما که همه چیزو فراموش کنم، تو تاکسی نشسته بودم و سرمو تکیه داده بودم به پنجره، اشک از چشمام میریخت و باد سرد میخورد بهشون. «کاش علی ببینه که دارم گریه میکنم، بیاد نجاتم بده.»