۱۳۹۵ شهریور ۲۸, یکشنبه

یه وقتایی فکر میکنم که بوی عطرش چجوریه،یا مثلا فرم تکون دادن انگشتاش وقتی داره صحبت میکنه.
چند سالم بود؟هشت فکر کنم.اونموقع هنوز ساری بودیم و از جاده فیروزکوه میومدیم تهران.شب رسیده بودیم و تا از شرق بریم غرب خیلی طول کشیده بود و من حوصلم سر رفته بود.یادمه خیلی تو ماشین غر زدم.تهش رسیده بودیم میدون کاج،یادمه هردفعه خیلی خوشحال میشدم که بالاخره راه تموم شده؛من بچگی هام واقعا از جاده بدم میومد. ولی بالاخره رسیده بودیم خونه.یادمه کنار اتوبان بود و ما دقیقا طبقه اول بودیم.شب بود ومن کنار پنجره هایی که جلوش کلی میله داشت،اتوبان رو نگاه میکردم.حسی که هردفعه میرسیدیم تهران بهم دست میداد رو یادمه؛خنک بود.هرازگاهی ماشین رد میشد و از بابا پرسیدم که اسم اینجا چیه؟دقیق یادم نیست.اونموقع اسمش برام عجیب بود؛آبشناسان؟یادگارامام؟سخت بودبرام درک خیابونای جدید.فکر میکردم همه چیز رو باید بدونم،همه چیز باید آشنا باشه یا حداقل یادگرفتنش آسون باشه.یادگار امام سخته بود یادگرفتنش. یادمه که خیلی کلافه ی راه بودم.لج کرده بودم.با بابا رفتیم بیرون که شام بخریم.همه جیز خیلی عجیب و ترسناک و بزرگ بود برام.انگار پاهام برای پیاده روها و سرپایینی-بالایی هاش کم بود،کوچیک بود.برای اولین بار حس کردم که کوچیکم.خیلی کوچیک.بابا رفته بود کنار یه پارکی از مغازه خرید کنه،من تو پارک روی یه تاب نشسته بودم.یادمه تابش فلزی بود و خیلی سرد بود،عجیب بود چون تابستون بود ولی وقتی میخورد به پاهام مورمورم میشد.روبروی تاب یه مهدکودک مثل قلعه بود که دیواراش پر از ستاره بود و دوتا گوی رنگی بالای برج هاش میچرخیدن.یادم نیست دقیقا چقدر اونجا بودم ولی یادمه تمام مدت نشسته بودم رو تاب و سرمای شب روی پوستم بود.تاب میخوردم و به مهدکودک نگاه میکردم.صبح که بیدار شدم توی جاده فیروزکوه بودیم.مامان بهم قرص ماشین داد و دوباره خوابیدم.خوابیدم تا ساری.