۱۳۹۷ آذر ۲۴, شنبه

امروز، بیست و سه‌ی آذر نود و هفت
تقریبا بهترین شب زندگیم بود. تابو‌های توی ذهنم داره می‌شکنه، دانشگاه تا اینجای کار بهترین اتفاق زندگی من بود. دوستایی پیدا کردم که همیشه آرزوشونو داشتم. می‌دونم که الان بهترین روزای زندگیمه، هر شب با بچه‌ها برنامه می‌ریزیم و تقریبا هیچ شبی نیست که ناراحت باشم. انقدری حالم خوبه که همش احساس مبکنم یه جای کار می‌لنگه. نمی‌گم هیچ بدبختی‌ای وجود نداره برام ولی خب وجود آدم‌هایی که‌ دوسشون دارم و دوستم دارن همه‌چیز رو بهتر کرده برام. دارم هر روز جایی می‌رم که پارسال  آرزوش رو داشتم. تقریبا کل روزم رو توی دانشگاهم. شب‌ها خسته می‌رسم خونه، همش تمرینم و این خوش‌حالم می‌کنه.
امشب انقدر خندیدم که دلم درد گرفت و این تقریبا داستان هر شبه.
می‌ترسم از روزی که ترم‌یکی نباشیم و دیگه هر شب پیش هم نباشیم. از این اتفاق خیلی می‌ترسم.

۱۳۹۷ مهر ۱۱, چهارشنبه

یازدهم مهرماه هزار و سیصد و نود و هفت، پردیس هنرهای زیبا.

دانشگاهم، ساختمون مرکزی. با ریحانه اومدیم اینجا، چراغا رو خاموش کردیم و نشستیم. حرف نمیزنیم. ریحانه آدام هرست پلی کرده. قشنگه، پنجره‌های دانشگاه رو سیاه کردن و از لاش نقطه‌های نور میریزه کف کلاس، مثل ستاره. حالم در لحظه خیلی خوبه. بچه‌های دانشکده پایین لش کردن و گفتن بریم پیششون ولی نرفتیم. اگه علی الان اینجا بود میگفت برو و معاشرت کن باهاشون ولی خب نرفتم. شاید کار اشتباهی کردم، شایدم نه. ولی میدونم که خیلی وقت بود به همچین چیزی نیاز داشتم، حال الانم رو با هیچی عوض نمیکنم.
فکر میکردم بیام دانشگاه همهچی خیلی خوب پیش میره ولی خب اینطوری نیست. هایلایت دو هفته‌ی دانشگاهم همین الانه که باعث شد بیام اینجا بنویسم. گیجم و نمیدونم چیکار باید بکنم. دانشگاه خسته‌م میکنه، انقدر که فقط میخوابم.
ریحانه تو یکی از یادداشت‌هاش نوشته که تا ده روز دیگه میره شهرشون و «با خانواده شام میخوره.» دلم میگیره، دلم برای تمام وعده‌هایی که تنها غذا خوردم میگیره.
دیروز با علی توی تاکسی نشسته بودم، سرم درد میکرد و از دانشگاه عصبانی بودم، تصمیم گرفته‌بودم برم سینما که همه چیزو فراموش کنم، تو تاکسی نشسته بودم و سرمو تکیه داده بودم به پنجره، اشک از چشمام میریخت و باد سرد میخورد بهشون. «کاش علی ببینه که دارم گریه میکنم، بیاد نجاتم بده.»


۱۳۹۷ مرداد ۲۷, شنبه

ساعت دو بعدازظهره، من خونه تنهام و ناهار ندارم که بخورم. دو روزه هیچی نخوردم و گرسنگی داره عصبیم میکنه. چیزی تو یخچال نیست که بخوام درست کنم و سرم گیج میره. زنگ میزنم به علی؛ خوابه. علی همیشه خوابه. این عصبیم میکنه دلم میخواد همین الان پاشم برم بالای تختش و مشتمو بکوبونم تو سرش که انقدر میخوابه. از خوابیدن علی همینقدر عصبانی میشم چون وقتی اون خوابه من هیچ‌کس رو ندارم. الان میخوام برم بیرون و ناهار بخورم ولی هیچ‌کس رو ندارم که باهام بیاد.
پنج‌شنبه شب حالم داشت از خودم بهم میخورد. خوشگل بودم، زیاد. خودم حس میکردم خوشگلیم رو ولی برای اولین‌بار زیبایی برام کافی نبود. لبخند میزدم و نمیدونستم چی بگم، با موهام ور میرفتم، با لیوان چایی‌م و حالم داشت از خودم بهم میخورد.
الانم حالم داره از خودم بهم میخوره. دراز کشیدم رو تختم و هیچ‌کس رو ندارم که باهام بیاد ناهار بخوره. واقعا خواسته‌ی زیادی نیست نهایتا ۱ ساعت وقت کسی رو میگیره ولی کسی رو ندارم که برام حتی قدر یک ساعت ارزش قائل باشه.
بغض میکنم؛ کاش علی زودتر بیدار شه بیاد بریم ناهار بخوریم. کاش تو راه یکی رو پیدا کنم که یک ساعت برام ارزش قائل باشه.

۱۳۹۷ خرداد ۳, پنجشنبه

Tell me it's gonna be fine

با رهام و لیلیت وایستادیم کنار خیابون خوراکی خوردیم، تو بغل ساغر گریه کردم، عارفه گفت روحیه‌ت رو نباز، منم مثل امیلی‌ام.
برای اینکه یادم بمونه، سه خرداد نود و هفت چی‌شد، یک هفته بعد از هیجده سالگی، یک ماه قبل از کنکور.

۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۲, شنبه

Blank

به تاریخ ۲۲ اردیبهشت‌ماه هزاروسیصدونودوهفت
پنج روز دیگه تولدمه. میشم ۱۸ ساله. قانونی و بزرگ‌سال. ازاین اتفاق نه خوشحالم نه ناراحت. بیشتر سر این ناراحتم که نمیدونم قراره تولد ۱۸ سالگی خوبی داشته باشم یا نه. همونطوری که نمیدونم قراره درس‌خوندن‌هام نتیجه بده و برم دانشگاه یا نه. معطلی داره کم‌کم اذیتم میکنه. اینکه تا شهریور باید گیر کنکور باشم خسته‌م میکنه. همین الانشم خسته‌م. دیگه میخوام برگردم زندگی قبلیم رو ادامه بدم. بسه قرنطینه.
اجرای بچه‌ها بود امروز، رفتم فانوس و همه خیلی باهام‌ خوب بودن. بیشتر از هروقتی متوجه شدم که آدم نیاز داره ابراز محبت کنه و مورد محبت واقع بشه. ندا گفت از کنکورم خسته شده و کاش زودتر تموم شه و من خندیدم. سجاد گفت رتبه یک میشی دیگه؟ و باز هم من خندیدم. در جواب کنکور چطور پیش میره‌ها هم خندیدم چون نمیدونم. هیچی رو نمیدونم. اینکه هیجده سالگی‌‌م قراره چی بشه رو هم نمیدونم.

۱۳۹۷ فروردین ۳۰, پنجشنبه

ساعت نه و ربعه
صدای موسیقی شوپن میاد تو خونه. خواهرم داره ناخون‌های مامانم رو لاک میزنه. خوشم میاد از این اتفاق؛ این‌ که دو نفر به همدیگه رسیدگی کنن و مراقب هم باشن خوشحالم میکنه

۱۳۹۷ فروردین ۲۶, یکشنبه

Survive

نمیدونم چرا انقدر کم مینویسم. پارسال همینجا پست گذاشته‌بودم که از چیزی که الان توش هستم میترسم، واسه همین برگشتم وبلاگم. الان نمیدونم چه اصراری دارم همه‌ چیز تو دلم بمونه و نگم.
مامان اومده تهران پیش ما که یه چند وقت کارها رو روبه‌راه کنه. چند روز پیش حالم بد شده بود و رو پاهام نمیتونستم وایسم، منو برد دکتر و فهمیدیم که برای استرسه. الان ساعت یازده شبه. من درس‌هام رو خوندم و نشستیم باهم دم‌نوش گل‌گاو‌زبون میخوریم که برای کاهش استرسه. مامان آهنگی که مهدخت، بهمن وقتی که برف میبارید بهش داده بود رو گذاشته؛ یه ورژن خیلی قدیمی از بامن صنمای شجریان و بعدش یه تکنوازی سنتور.
شجریان با یه صدای آروم و خش‌دار قدیمی میخونه که «با من صنماااا، دل یک دله کنننن» آدم غصه‌ش میشه. شبیه رشت میمونه قدیمی بودنش، بیرون بارون میاد و میخوره به کولر و صدای حلب پخش میشه تو گوشم. بدتر یاد رشت میوفتم، یاد دوران اوج افسردگیم که ساعت هشت شب میخوابیدم که فقط بیدار نباشم.
شجریان میخونه که «گر سر ننهمممم٬ وانگه گله کننن». من نمیدونم باید با استرس و تر‌ها و غصه‌هام چیکار کنم. یه دونه از شیرینی‌خونگی‌هایی که مامان درست کرده رو میذارم تو دهنم، تو دهنم پودر میشه. از شیرین‌خونگی خوشم میاد، منو یاد بچگی‌هام میندازه که با مامان میشستیم شیرین می‌پختیم.
مامان جمعه هفته دیگه قراره بره.، من جمعه هفته دیگه قراره ندونم چجوری باید گریه‌م رو بند بیارم، باید با دست‌هام چیکار کنم.
به ته‌مونده‌ی بنفش‌رنگ گل‌گاوزبونِ توی لیوانم نگا میکنم؛ تا جمعه‌ی هفته دیگه انقدر قوی میشم که بدونم با دست‌هام چیکار کنم؟

۱۳۹۶ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

Is this gonna hurt?

یکشنبه رفتم فرهنگ برای علی دفتر خریدم و برای مارال خودکار آبی ساراسا. خودکار آبی رو ملیکا بهم داده بود، سه شنبه‌ی هفته‌ی قبلش که رفته بودم دانشگاه پیشش. مارال دید و خوشش اومد. میبینی؟ تصمیم گرفتم دو نفر رو خوشحال کنم. شاید یک‌سال باشه از آخرین باری که همچین تصمیمی گرفتم. نمیدونم چمه.
ببخشید آقا این دفتر طراحی‌هاتون کجاست؟+
همینقدر ساده‌س. دفتر طراحی. دفتر طراحی. دفتر طراحی. کیمیا باید بگردی دنبال دفتر طراحی، حواست رو جمع کن، کار ساده‌ایه.
انگشتام میرن روی دفترهای طراحی؛ دوم هنرستان، سوم هنرستان. بوی گواش نو تازه باز شده‌ی پنتل میخوره تو صورتم، صدای صبا میپیچه تو سرم. صبا، صبا، صبا‌. کیمیا چقدر صبا رو یادته؟ اجزای صورتش رو میتونی به یاد بیاری؟ کار راحتیه، یه‌کم فکر کن. نچ دفتر طراحی باید بگردی دنبال دفتر طراحی، کار خیلی ساده‌ایه باید از پسش بر بیای‌. آره این یه دفتر طراحیه، نه به پارسال فکر نکن که میومدی اینجا، به هیچی پارسال فکر نکن، فقط این دفتر رو بردار و ببر صندوق، نه وایسا. خودکار، خودکار آبی ساراسا پنج دهم. حواست باشه؛ پنج دهم. آره خودشه. به هیچی فکر نکن و ببر اینارو حساب کن.
رمزتون رو میشه لطفا وارد کنید؟+
رمز کارتم چند بود؟ یادم نمیاد. ولی پارسال رو خوب یادمه. چرا؟ رمز کارتت چیز ساده‌ایه کیمیا. رمز کارتت.
بیرون هوا بارونیه. بارون منو یاد اون روزی که رفتم کارگر شمالی میندازه‌. اون خاطره برای من خوشحال کننده‌س، میدونی؛ اینجوری که بهش فکر میکنم به خودم افتخار میکنم.
به پارسال و کارگر شمالی فکر نکن کیمیا، باید اتوبوس معلم رو سوار شی. کار راحتیه، همون سفیده، آره برو سوار شو.
من از صندلی‌های کنار پنجره خوشم میاد، میتونم از اون بالای اتوبوس راحت ساختمون‌ها و خیابون‌ها رو ببینم و راجع‌به آدم‌های توشون خیال‌پردازی کنم. من از آدم‌ها خوشم میاد، از زندگی‌های مختلفشون.
مهم نیست اینا کیمیا، یه صندلی رو انتخاب کن و برو بشین؛ سمت چپ یا راست؟ سمت چپ کریم‌خان قشنگ‌تره، برو سمت چپ بشین کیمیا کار سختی نیست.
آداجیو پلی میشه. من آداجیو رو خیلی دوست دارم. موقع غروبه و من روی پل کریم‌خان دارم آداجیو گوش میدم. برای دو نفر کادو خریدم که خوشحالشون کنم. کار سختی نبود، کار خوشحال کننده‌ای بود. تا چند ساعت آینده دو نفر قراره چیزی دستشون باشه که من براشون خریدم. من قراره منسوب به این آدم‌ها باشم. کار سختی نبود ولی برای من یک‌سال طول کشید.
خورشید داره ته خیابون غروب میکنه کیمیا، نگاه کردن بهش کار سختی نیست، به کسی آسیب نمیزنه، کسی رو ناراحت نمیکنه؛ بشین این گوشه جدول خیابون و نگاش کن، این اتفاق قراره حالت رو خوب کنه کیمیا. به من گوش بده؛ هیچکدوم اینا کار سختی نیست.

۱۳۹۶ بهمن ۱۴, شنبه

Set me free

قرن‌هاست پست ننوشتم اینجا. الان سرم درد میکنه. تو این مدت خیلی اتفاقا افتاد. حدیث اومد تهران و حالم رو بهم زد. رفتیم یه کافه‌ای تو قصر نشستیم . حدیث واسه کنکور نمیخونه واسه همین از لحاظ روانی استیبله، برخلاف من که حتی دیگه نمیتونم به سوال «ناهار میخوری؟» جواب بدم. قدرت تصمیم گیری و خوشحالی‌م ازبین رفته. زودی گریه‌م میگیره همش. همین الان که دارم اینا رو مینویسم سه تا گوله‌ی اشک از چشمام ریخت روی بالشتم. بالشتمو واقعا دوست دارم. جدی میگم. از دوستام ولی متنفرم. از علی ناراحتم چون وقتی حالم بده صرفا ضعف‌هام رو میاره جلوی چشمم از هدیه ناراحت میشم چون با من تو رقابته و دوستیش با من رو کاملا فیک میکنه درحالی که اصلا از طرف من اینطوری نیست. از وقتی تلکرامم رو پاک کردم هیچکدوم از کسایی که بهشون میگفتم «دوست» خبرم رو نگرفتن. تهش نیکی اسمس داد که بیا مدرسه و «من» رفتم مدرسه دیدنشون. غم‌انگیزه. تاحالا یکبار هم به خاطر من جایی نیومدن. همیشه من سربالایی وصال رو رفتم بالا تا برسم بهشون. خودشونم اینو میدونن. داشتن با خنده  میگفتن حتی تولدمم یادشون نیست. من میدونستم جدی‌ان چون پارسال هیچکدوم تولدم رو تبریک نگفتن، باید بحث رو عوض میکردم که گریه‌م نگیره‌. احساس میکنم همه بهم ترحم میورزن. دوست ندارم با کسی برم بیرون. دوست ندارم هیچ کسی رو ببینم. کاش همه‌جا «ف» بود و همه مثل «ن». باعث نمیشدن ادم احساس ضعف و کم بودن کنه. ن بامن همونطوری رفتار میکنه که با «آ» و من از این کارش حس بدی نمیگیرم. آ ۳ سال از من کوچیکتره. ۳ سال زمان زیادیه ولی من حس نمیکنمش، این خوب و قشنگه.
به تاریخ ۹ بهمن مهدخت از رشت اومد تهران خونه ما. همون روزی که اومد برف اومد و جاده‌ها بسته شد. سنتورش خراب شده بود. نشسته بودیم پشت میز؛ چهار نفر: با من صنمااا دل یک دله کن، گر سر ننهم وانگه کله کن. همش دلم میگیره.
مامان فردا میره، من باز باید تلاش کنم گریه‌م نگیره، آخه غروبا که تنها میشم همش دلم میگیره