۱۳۹۶ تیر ۱۹, دوشنبه

الان نشستم رو یکی از نیکمت‌های شریعتی،نزدیک شهرکتاب. دوست ندارم برگردم خونه. دارم خودم رو تو در یکی از خونه‌ها میبینم. سر تا پا.خیلی رقت‌انگیزم ولی هرچی باشه از دیروز بهترم. دیروز همین‌جا نشسته‌بودم. سرگیجه و تهوع داشتم و دلم میخواست برم دراز بکشم وسط خیابون تا یکی از روم رد شه و بمیرم. امشب ولی بیشتر گریه‌هامو کرده‌م،دارم منطقی‌تر رفتار میکنم و فکر کنم بیشتر از خنده‌های فیک امروز بمیرم. ن. از  ساری اومد تهران و نمیتونستم جلوش ناراحت باشم،دلم‌ نیومد راستش.بیش از حد خوشحال بود. هی میگفت ازش عکس بگیرم. من نمیدونستم باید با دستام که گوشی موبایلش رو نگه داشتن چیکار کنم،نمیدونستم باید با پله‌های رنگی‌رنگی و خوشحال ولیعصر چیکار کنم. نمیدونستم با دوستم که تازه اومده تهران چیکار کنم. کوله‌م پر از کتاب مرجع بود و من نمیدونستم باید با سنگینیش چیکار کنم، الکی حرف میزدم و میخندیدم و نمیدوستم باید با بغض‌م چیکار کنم.نمیفهمیدم حالا که دلم میخواد گریه کنم و نمیتونم باید چیکار کنم.
من نمیدونم باید وضعیت الان رو چیکار کنم،تهوع‌م از تک‌تک دیوارای این خونه رو، فکرایی که پشت‌سر هم میان تو مغزم،تنفرم از ایستگاه مترو،اینکه هیچ‌کس نیست، خودم کافی نیستم. من نمیدونم باید چیکار کنم با تصویر خودم که دارم گریه میکنم،نمیدونم باید چیکار کنم که این در لعنتی انقدر زشت و بدبخت نشونم نده،نمیدونم باید چیکار کنم که جوش‌های قبل و بعد پریودم پوشونده شه،من نمیدونم با گودی زیر چشمام باید چیکار کنم.
شب که میشه دلم میخواد زمستون پارسال شه،فقط من و مامان تهران باشیم و باهم بریم ارتش. ارتش یه جایی داره که باید دور بزنیش تا برگردی تو شهر،اون بالای بالا،سر پیچ؛وقتی همه‌نورها معلوم میشدن انگار یه قفسه کتاب میریختن رو قلبت. ولی مامان  تهران نیست و من تو این خونه گیر افتادم.صبح‌ها زود ازش میزنم بیرون،قبل از اینکه خورشید در بیاد. شب‌ها تلاش میکنم تا میتونم دیر برگردم،الکی واسه خودم تو خیابونا میچرخم،دیگه مثل قبل از ساعت ده تهران نمیترسم. صداهارو هم نمیشنوم،تو خیابون انگار صدای شهر کم میشه تو ذهنم. هیچی نمیشنوم. دیگه نیازی به هندزفری و آهنگ ندارم. وقتی برمیگردم خونه خودمو الکی میزنم به خواب ولی بیدارم. بیدارم و صدای ضربان تند قلبم رو میشنوم،بیدارم و اشک داغ رو صورتم رو حس میکنم،بیدارم و تنهاییم رو حس میکنم. بیدارم و بیشتر از هروقتی دلم میخواد که قلبم نتپه،که دیگه فردا صبح نشه؛همین امشب همه‌چی تموم شه. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر