قرنهاست پست ننوشتم اینجا. الان سرم درد میکنه. تو این مدت خیلی اتفاقا افتاد. حدیث اومد تهران و حالم رو بهم زد. رفتیم یه کافهای تو قصر نشستیم . حدیث واسه کنکور نمیخونه واسه همین از لحاظ روانی استیبله، برخلاف من که حتی دیگه نمیتونم به سوال «ناهار میخوری؟» جواب بدم. قدرت تصمیم گیری و خوشحالیم ازبین رفته. زودی گریهم میگیره همش. همین الان که دارم اینا رو مینویسم سه تا گولهی اشک از چشمام ریخت روی بالشتم. بالشتمو واقعا دوست دارم. جدی میگم. از دوستام ولی متنفرم. از علی ناراحتم چون وقتی حالم بده صرفا ضعفهام رو میاره جلوی چشمم از هدیه ناراحت میشم چون با من تو رقابته و دوستیش با من رو کاملا فیک میکنه درحالی که اصلا از طرف من اینطوری نیست. از وقتی تلکرامم رو پاک کردم هیچکدوم از کسایی که بهشون میگفتم «دوست» خبرم رو نگرفتن. تهش نیکی اسمس داد که بیا مدرسه و «من» رفتم مدرسه دیدنشون. غمانگیزه. تاحالا یکبار هم به خاطر من جایی نیومدن. همیشه من سربالایی وصال رو رفتم بالا تا برسم بهشون. خودشونم اینو میدونن. داشتن با خنده میگفتن حتی تولدمم یادشون نیست. من میدونستم جدیان چون پارسال هیچکدوم تولدم رو تبریک نگفتن، باید بحث رو عوض میکردم که گریهم نگیره. احساس میکنم همه بهم ترحم میورزن. دوست ندارم با کسی برم بیرون. دوست ندارم هیچ کسی رو ببینم. کاش همهجا «ف» بود و همه مثل «ن». باعث نمیشدن ادم احساس ضعف و کم بودن کنه. ن بامن همونطوری رفتار میکنه که با «آ» و من از این کارش حس بدی نمیگیرم. آ ۳ سال از من کوچیکتره. ۳ سال زمان زیادیه ولی من حس نمیکنمش، این خوب و قشنگه.
به تاریخ ۹ بهمن مهدخت از رشت اومد تهران خونه ما. همون روزی که اومد برف اومد و جادهها بسته شد. سنتورش خراب شده بود. نشسته بودیم پشت میز؛ چهار نفر: با من صنمااا دل یک دله کن، گر سر ننهم وانگه کله کن. همش دلم میگیره.
مامان فردا میره، من باز باید تلاش کنم گریهم نگیره، آخه غروبا که تنها میشم همش دلم میگیره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر