مرزداران آبیه، بارون میاد. دم غروبه. واحدهای خونهها تبدیل شدن به مکعبهای زرد. من میتونم دستم رو ببرم نزدیک و یکی از مکعبها رو برای خودم کنم. یه مکعب زرد و همهی آدمهاش برای من. اون آدمها میفهمن من چی میگم؟
دستم رو میبرم جلو، معلق توی هوا میمونه. مکعبهای زرد خوشحالن بدون من، نباید که خرابشون کنم.
«تو لیاقتت بیشتر از اینهاست کیمیا.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر