این تصویرسازیه رو دیروز پیدا کردم، توش خونه خیلی دوره و مسیر دراز و طولانی. من اون پسرهم، نمیدونم دارم کجا میرم، نمیدونم چقدر دیگه مونده، فقط میدونم که خیلی از خونه دورم. میترسم. جلوم یه گندمزار وسیعه که نمیدونم کجاش باید برم، کجاش متعلق به منه و من متعلق به کجاشم. حتی نمیدونم که باید برم جلو یا باید برگردم عقب، برم خونه. یه شبهایی واقعا دلم میخواد برم خونه و اصلا نمیدونم منظورم از خونه چیه. خونه دیگه برام چیز ثابتی نیست. یه وقتایی هر جایی که دوستام باشن، یه وقتایی پیش مامانبابا. ولی اینها فقط ذهنیه، هنوز از عشق و دوست داشتن و از دست دادن میترسم، میترسم همین چند نفر باقیمونده مثل شن از لای دستهام بریزن برن پایین. بدترین قسمتش اینه که حتی اگه این اتفاق بیوفته هم طاقت میارم. امروز بیست و هفت بهمنه، پارسال این موقع رو یادمه. ایرانشهر بودیم. من داشتم فکر میکردم که اگه تا طبقه سوم تنهایی برم ممکنه تو راه دق کنم، چقدر دور. امروز هم باید برم ایرانشهر. صبح که این رو فهمیدم زمان و مکان معنیش رو برام از دست داد. اینکه تو این یه سال انقدر همه چیز عوض شده خوشحالم میکنه ولی حتی این هم باعث نمیشه که بفهمم به کجای این گندمزار تعلق دارم. یه شبهایی دلم می خواد فقط یکی از گندمها باشم و از باد لذت ببرم. کاش هدف از وجود داشتنم این بود که از باد لذت ببرم. ولی من اون پسرهم و باید برم جلو، نمیدونم کجا؛ فقط میدونم که باید برم جلو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر