۱۴۰۰ آبان ۱۴, جمعه
همه هیزمو سوزوندی.
ساعت نه و نیمه. دلم برات تنگ شده. واسه لباسهات، بوت، بغلت، سردردت. میخوام بهت زنگ بزنم میترسم تو نخوای. میخوام اسنپ بگیرم بیام نواب گم شم تو بغلت میترسم یکی دیگه باشه تو بغلت. نمیدونم چی درسته چی غلط. کاش درست این بود که لبم روی لبت باشه. کاش الان سرم توی گردنت بود. کجایی الان اصلا؟ به من فکر میکنی؟ همش شیش روز گذشته. مونده سه تا شیش روز دیگه و سه روز دیگه. خرد میکنم که کم به نظرم بیاد و دووم بیارم. یه پریود دیگه. خوشبهحال اونجایی که الان تو رو داره. دلم برات تنگ شده. بپوشم بریم کریمخان شام بخوریم؟ تهچین ماست بپزم بیارم بخوریم؟ بابا غذا میپزم که با هم بخوریم. از وقتی تو نیستی غذا هم نمیخورم. عادته؟ کاش نباشه. من که هیچی نمیدونم. فقط میدونم که میخوام الان تو بغلت باشم، غذا رو گاز باشه. پا شیم شام بخوریم و فیلم ببینیم. بخوابیم. تو صبح بری سر کار منم شب روزم رو برات تعریف کنم. همین.اون شب جلو سر در هی چشم چرخوندم گفتم شاید سیگار آخر شبت رو بیای دم سردر ولی نیومدی. الکی یکی رو گرفتم جای تو. از دور نگاش کردم. قلبم یهو ریخت. یاد اون روز افتادم که از پایین پنجره نگات کردم. چقدر دوستت داشتم. چقدر دوستت دارم. فاصله سخته. درست میشه چیزی؟ من بستهم رو فاصله که یه کم پوست بندازیم. بعد از نو. انسان جایزالخطاست دیگه. مام جایز بودیم. از اینجا به بعد دیگه کاش تکرار نکنیم. نه که نشه. قطعا بدون تو هم میشه. ولی خب چرا حیف کنیم؟ نکنیم. همه چی رو حیف کردیم اینو نکنیم. کاش میشد زنگ بزنم بهت بگم میمیرم برات. چون واقعا دارم میمیرم برات از دلتنگی.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر