۱۳۹۶ خرداد ۱۹, جمعه

Hopeless wandrer

روی پل گیشا بود که این اتفاق افتاد.
هوا،بوی تابستون پارسال رو میداد وقتی میخورد تو صورتم. چشمام رو بسته بودم و باد باعث میشد رد اشک‌هام خنک شن.
مامفرداندسانز تو گوشم میخوند و بغضم ترکیده بود.باد بو پارسال رو میداد،بو چیز مهمیه. یعنی تو میتونی کاملا خوشحال باشی که یکی رو فراموش کردی ولی با بوی عطر خانوم بغل‌دستی تو مترو یاد فرد فراموش شده بیوفتی و خاطرات بیان جلوی چشمت.بوی هوا،بوی تهران پارسال بود و منِ ترسیده.من تقریبا همه‌ی عمرم ترسیده‌م،کمتر پیش میاد راحت با شرایط کنار بیام. یعنی درواقع میرم تو دل همه‌ی کارهایی که نباید ولی خب با ترس. داشتم ازتقاطع حکیم و چمران رد میشدم،به نور ساختمون ها نگاه میکردم تو تاریکی شب که چقدر آروم‌ن. دقیقا روی تقاطع وایساده بودم که اشکام ریخت. برای اولبن بار داشتم چیزهایی رو حس میکردم که مطمعن بودم مربوط به هفده‌سالگیه. ناراحت کننده نبود،خوشحال کننده هم نبود. شاید چون خیلی ضعیفم گریه‌م گرفته بود.شاید چون حس میکردم که هیشکی دوستم نداره.آره داشتم فکر میکردم که هیچ‌کس دوستم نداره فکر کنم. داشتم به این فکر میکردم که چرا میخوان بعد امتحانا برام تولد بگیرن و چرا روز تولدم هیچ‌کس نبود. احمقانه‌س.آدم به خاطر همچین چیزی گریه نمیکنه. احتمالا دلیل اصلیش خونه بود. دلم خونه میخواست،امنیت،ساری.اتاق خود خود خودم و آدمای آشنا-که قرار بود بعد از چند روز آزار دهنده‌ شن-.دلم درخت بهارنارنج میخواست،بوی هوای تازه و رطوبت. ولی احمقانه‌س. آدم به خاطر همچبن چیزی نباید گریه کنه،همه دلتنگ میشن.
مامفرد اند سانز میخوند تو گوشم،باد میخورد به صورتم و رد اشکام رو خنک میکرد.
but hold me fast,hold me fast cause I'm a hopeless wandrer.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر