تا حالا تو هیچ برههای از زندگیم انقدر احساس سردرگمی توام با بدبختی نداشتم. شبها با سردرد میخوابم،صبح که بیدار میشم هیچی فرق نکرده؛همون سردرد شب قبل،کلی کتاب،استرس،احساس معلق بودن.
حالم از شرایط الان بهم میخوره، ازینکه مجبورم یکسال دیگه هم زندگی موردعلاقمو بذارم کنار، ازینکه یکسال دیگه هم باید باهام بدرفتار شه و ابنکه کل زندگی آیندهم به این یکسال لعنتی مربوطه.
سختمه. خود واژهی «آنکامفرتبل»ام. انکار که جا نشم تو یه چیزی و به زور بخوام خودمو جا کنم و این قضیه حتی فقط مربوط به کنکور نیست. کل زندگیم برام غریبهس. انگار جا نیست برای من.
این من نیستم. نمیفهمم باید چیکار کنم، نمیدونم باید چیکار کنم. انسانها رو نمیفهمم و از خودم ناراحت میشم. ناراحت میشم که ناراحت میکنم بقیهرو. هیچوقت نخواستم کسی رو ناراحت کنم و اینروزا همش دارم اینکارو میکنم.
از خودم ناراضیام. از عملکردم. ربطی به کنکور نداره حتی و کاش داشت. تنها چیزی که توش دارم خوب پیش میرم درسهامه ولی وضعیتم با آدمها و محیط اطرافم داره عین یه پتک میخوره تو سرم. نمیتونم درستش کنم،نمیخوام درستش کنم. گیجم،منگم،در عین فهمیدن حالیم نیست.
دوستام میذارن و میرن،آدمای اطرافم میرن، اونایی هم که موندن شخصیتهاشون انقدر عوض شده که انگار غریبهن. میترسم ازشون، از خودم. نکنه خودمم انقدر عوض شدم؟ نکنه این منم؟ نکنه مشکل از منه؟
من نیاز داشتم همهچیز همونجوری که بود، بمونه. نیاز داشتم به تکرار مکررات. دردم اینه که نیاز داشتم احساس وابستگی داشته باشم به یه سری چیزها. نه مثل الان معلق بین زمین و هوا.
خندهدار و ترسناکه. ابنکه تو یک سال انقدر همهچیز عوض شده،خیلی خیلی خیلی. خیلی عوض شده همهچی و برای من زیادیه. نمیتونم تحملش کنم.
ترس از فراموش شدن دارم. من هیچوقت کسی رو فراموش نمیکنم؛شاید وانمود به اینکار کنم ولب در واقعیت کوچکترین چیزهای مربوط به انسانها رو یادم میمونه. قلبم میشکنه وقتی میبینم اونقدر که توجه کردم مورد توجه واقع نشدم، اونقدر که اهمیت دادم مورد اهمیت واقع نشدم و اونقدر که دوست داشتم، دوست داشته نشدم.
از شرق میرم غرب؛چشمام پر از اشک میشن، بغضم رو قورت میدم. از غرب میرم شرق؛چشمام پر از اشک میشن، میون یه عالم غریبه گریه میکنم، تو محوطه تاترشهر گریه میکنم،تو پارک، روی میز کتابخونه.
سختمه،خیلی سختمه این زندگی.
دلم میخواست یاد میگرفتم رها کنم بقیه رو، یادهاشون رو، فرم حرف زدنشون، تن صداشون، طرز نگاه کردنشون، چشماشون، فرم تکون دادن دستاشون موقع حرف زدن.
چشمها غریبه شدن باهام و دیگه نمیتونم کسی رو از وضعبت دستاش موفع حرف زدن بشناسم.
چشمها غریبه شدن باهام و دیگه نمیتونم کسی رو از وضعبت دستاش موفع حرف زدن بشناسم.
تو آهنگی که دارم گوش میدم صدای ویلن کش میاد، انگار که داره کنده میشه از متعلقات.
کاش صدای ویلن این آهنگه بودم.
چهارده شهریور ۱۳۹۶
Ró_Árstígir
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر