شب که میشه عموما همهچیز بزرگتر از حد عادیش میشه برام. غصهم میشه. به صورت اغراق شده. زودی گریهم میگیره. این غمانگیزه،. من دوست ندارم راحت گریهم بگیره ولی خب شب که میشه غم درونم متاستاز میکنه و کاری ازم برنمیاد. داشتم استوری هدیه رو میدیدم. کادوی تولدی بود که نگار براش خریده بود. تولد هدیه حدودا اواسط این ماهه. اینکه انقدر یکی دوستش داره که از الان بهش کادو داده داشت منو ناراحت میکرد( به هیچوجه حسودی نه، صرفا حس غم) چون خودم هیچ کادویی از سمت هیچ دوستی برا تولدم نگرفتهم. این قضیه که یکی یه چیزی رو داره که من ندارم و خودمم نمیتونم برای بدست آوردنش تلاش کنم ناراحتم میکنه. اینکه دوستایی دارم که دوستم ندارن ناراحتم میکنه. اینکه علی گفت که بغل کردن من عادی شده براش هم منو ناراحت میکنه. خوشم نمیاد عادی شم برا کسی. خوشم نمیاد انقدر کمرنگ باشم که کسی متوجهم نشه. بدتر از اون وقتیه که من کمرنگم و یکی دیگه پررنگه. درحالی که اگه از زاویه دید زندگی من نگاه کنین؛ همهی کسایی که براشون کمرنگم، برام خیلی پررنگن. تک تک این احساساتی که من از آدمای دیگه میگیرم فقط برام ناراحت کنندهس. فکر کنم بهخاطر همینه که وقتی از اتاقم میام بیرون استرس وحشتناکی به سمتم سرازیر میشه. اتاقم امنه. تکتک اجزاش منو دوست دارن و اگه قرار باشه کسی یا چیزی این وسط کمرنگ شه، اتاقم برای منه نه من برای اتاقم. فکر کنم حتی تا حدی تاثیرات کنکور هم هست که چپیدم تو غار تنهاییم و از بیرون و آدماش میترسم. ولی خب اون بیرونم داره اتفاق خاصی نمیوفته. ته تهش اینه که یه آدم داره یکی دیگه رو ناراحت میکنه، یه نفر جواب دوست داشتن یکی دیگه رو با تمسخر میده
پ.ن: غر به صورت فشرده
پ.ن: اینو من سه شب پیش نوشتم. نمیدونم چرا همونموقع نذاشتم بمونه، ولی الان میخوام که باشه. چون خسته شدم از همهی نگفتههام
پ.ن: اینو من سه شب پیش نوشتم. نمیدونم چرا همونموقع نذاشتم بمونه، ولی الان میخوام که باشه. چون خسته شدم از همهی نگفتههام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر