۱۳۹۶ آذر ۱۷, جمعه

گویند هر نوعی سخن

به صدای خالی شدن خانه، پس از شلوغی. برای تمام صداها، یادها، آدم‌ها و دل‌تنگی‌ها و حرف‌هایشان که در جای‌جای خانه می‌ماند. برای آدمی که باقی می‌ماند و رفتن را تماشا میکند

دارم ظرفا رو میشورم. از توی هال صدای «در دنیای تو ساعت چند است؟» میاد. میرسم به لیوان‌های چایی. ته اون لیوان سبزه که روش نقاشی گل داره، چایی مونده. این چایی مال کی بوده؟ برای آقای غریبه یا مامان یا بابا یا دایی؟ وقتی داشته این چایی رو میخورده به چی فکر میکرده؟ داشته چی میگفته؟ الان کجاست؟ غرب تهران یا توی جاده‌ی تهران-شمال؟
از توی هال صدای « در دنیای تو ساعت چند است؟» میاد. خواهرم خیلی دلش برای رشت تنگ میشه. منم همینطور ولی بروز نمیدم. سختمه ابراز. سرم رو برمیگردونم سمت مانیتور. گلی توی بازار رشت داره قدم میزنه. فکر میکنم که تنها دلیلی که من راحت با رشت کنار میام اینه که دیگه نرفتم رشت. آخرین باری که رشت بودم دو سال پیش بود. خیلی از اونموقع گذشته، خیلی اتفاق‌ها افتاده. خاصیت زمان همینه. زمان همه‌چیزو عوض میکنه. «دری‌وری هم حدی داره پسر، به من چه که اون داره اون‌ور دنیا چی میخوره؟» مامان گلی به فرهاد میگه. بر میگردم و به ته‌مونده‌ی چایی توی لیوان نگاه میکنم. چایی رو خالی میکنم توی سینک ظرفشویی و شروع میکنم به شستنش.
از توی هال صدای «اوچوم سیایه» میاد.

من دلم تنگ شده، دلم خیلی تنگ شده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر