«من میرم شهرسازی بشاشم، وسایلم اینجا بمونه زود برمیگردم.»
حد فاصل صندلی تا در انفورماتیک خیلی زیاد نیست ولی برای من یک سال طول میکشه. من باید دستهام رو بکنم تو جیب پالتوی زرشکیم و سرمو بندازم پایین که مجبور نشم به کسی سلام کنم و برم توی انفورماتیک. اون ساختمون سردترین جای جهانه. دیوارهای سفید و پر از در و کلاسهای خالی که تهش یه سری کمد هست. این راهرو همیشه خالی و ساکته. وفتی توش راه میرم صدای قدمهام رو میشنوم. صدای قدمهام منو یاد تمام آدمهای ازدسترفتهم میندازه. باور کنید هبچچیزی غمانگیزتر از صدای کفشهای تنهای خودتون وسط یه راهروی سرد نیست. من اینو میدونستم پس چرا از جمع جدا شدم که بیام اینجا که چسمثقال شاشی که شاید تو مثانهم باشه شایدم نه رو خالی کنم؟ جمع بهتره، باعث میشه صدای قدمهام رو نشنوم، این رو هم میدونم ولی باز هم اومدم تنهایی توی شهرسازی تا به خودم ثابت کنم که من تنهایی هم میتونم. جدیدا اینطوری شدم. افتادم توی لوپ اثبات. تحلیل خودم و سپس اثبات خودم. الان یک دقیقه قبل از اینکه از صندلی بلند شم و بیام توی این راهرو تا بشاشم، احساس کردم که اگر وسط جمع ننشسته بودم قطعا خودکشی میکردم. این فکر به خودم برخورد و خودمو انداختم توی این راهرو تا نشون بدم که منم میتونم. موقع شاشیدن به این فکر میکنم که آیا واقعا تونستم یا ادای تونستن رو درآوردم صرفا برای اینکه زنده بمونم تا دوباره برسم به جمع؟ یا حتی اگر واقعا هم تونسته باشم، که چی؟ کار خاصی نکردم. نهایتا خوپم تنهایی اومدم و شاشیدم. من اصلا واقعا نمیدونم چرا اینطوری میشم نسبت به شاشیدن. غصهم میشه تنها بشاشم. مدل مورد علاقهام اینه که با دوستام دیواربهدیوار بشاشم. اون شب تو خانهی هنرمندان هم روم نمیشد و داشتم با چشمام میگفتم که توروخدا تو هم باهام بیا بالا بشاشیم. من ممکنه تا طبقهی سوم قلبم از غصه وایسته ولی نگفتم و رفتم شاشیدم و قلبم از غصه نایستاد.
-من دارم میرم شهرسازی بشاشم، وسایلم ابنجا بمونه زود برمیگردم.
+وایسا منم میام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر