در این لحظه من گریه کردم. بعد از دو هفته بیحسی مطلق، اشک از چشمام جاری شد. نمیدونم برای اسم علی بود که بالای صفحهی تلگرامم اومد یا برای چهار روز عدم هوشیاری صبا برای صحبت کردن یا برای این که روم نمیشد دیگه به علی پیام بدم و بگم که باهام صحبت کنه، ولی خب به هرحال گریه کردم. برای تمام احساسات این یک ماهم، برای کاهش اعتماد به نفسم، برای ترس از اینکه چقدر راحتتر دارم زندگی میکنم و چرا گذاشتم یک سال گذشته رو، برای حرفهایی که زدم و جاجهایی که شدم و «خوشحال میشم اینو میگی، اون داره چیزهایی رو میگه که من نیستم.» و من نیستم واقعا و اصلا من چی هستم؟ برای دردی که احساس میکنم که میخوام بهت زنگ بزنم بگم میدونم خودت یه ور قضیهای ولی بهم بگو اگر که روحم رو لمس کردی چطور میتونی الان منکر وجودم باشی؟ «آیا من برای تو هرگز نبودهبودم؟ از بدو زندگانی انگار مردهبودم؟»
گفتم که بغضیام و هدیه برام آهنگ فرستاد و گفت که نخواسته من تنها بغضی باشم. پس دوست داشته شدن این شکلیه؟ پس شب از سرزمینهای شمالی من برای نبود این حس ناراحت بودم؟
گفتم که بغضیام و هدیه برام آهنگ فرستاد و گفت که نخواسته من تنها بغضی باشم. پس دوست داشته شدن این شکلیه؟ پس شب از سرزمینهای شمالی من برای نبود این حس ناراحت بودم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر