شرایط مارال طوری شده که شبها باید بمونم خونه پیشش. اون زود میخوابه و من بیدارم. کاری نیست که براش بکنم ولی حضورم مهمه. مجبورم یه جوری خودم رو سرگرم کنم. واسه منی که همیشه تو تابستون هر شب تا صبح بیرون بودم این شرایط یه تجربهی جدیده. امشب نشستم تو اتاق و دارم سمفونی شمارهی دو راخمانینف رو گوش میدم. یه آداجیوئه. با آداجیو خیلی ارتباط میگیرم. این خیلی شکوه داره توش. همراه با مزهی سیگار و بستنی توی دهنم. سیگار بدنم رو ضعیف میکنه برای چند ثانیه. این ضعف با شکوه سمفونی در تضاده. فکر میکنم چقدر از عشق میترسم. چجوری هر دفعه اون همه درد رو تحمل میکنیم و باز بلند میشیم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر