۱۳۹۶ آذر ۱۰, جمعه

I was never any good, never any good.

خسته شدم ازینکه آدم خوبه‌ی قضیه‌م. جوونیام خوشحال‌تر و باحوصله‌تر از این حرفا بودم؛ هرکاری میکردم که بقیه رو خوشحال کنم. هرجایی میگفتن میرفتم ولی خب الان دیگه خسته شدم. ازینکه تهش عادی و تکراری میشم خسته شدم. ازینکه تهش فراموش میشم  و هیشکی به تخمشم نیست خسته شدم. از تمام آدمای اطرافم خسته‌م. از همه‌ی رفتاراشون، برخورداشون،بازتاباشون. همش یاد سال کنکور آهنگ میوفتم، که چقدر حالش بد بود. اونموقع‌ها فکر میکردم من خیلی توانایی‌هام بیشتره و حال خودمو بهتر میکنم. ولی الان نمیتونم. چون وقتی یه‌سری چیزا تقصیر بقیه‌س من چیکاره‌م؟ نمیتونم توجه نکنم. هیچ‌وقت هیچ‌جای جهان نتونستم توجه نکنم‌ و بدبختیم همینه. دونه‌دونه‌ی آدمایی که ذارن اذیتم میکنن به تخمشون نیست که چی میگن، چی میشه، حس من چیه و خب اونا اون ور خوب دنیان. اون وری که با آرامش زندگیشونو میکنن و با هیچ کار جهان هیچ کارشان نیست. درحالی که من افتادم اون وری که میشینم یه گوشه و حرفایی که بهم زده میشه رو نشخوار میکنم و تهش به این نتیجه میرسم که همه‌ی اینا تویی کیمیا؛ تکراری و عادی و مسخره و بدون هیجان. ناکافیِ ناکافی؛من

پ.ن: و ته ته همه‌ی اینا قطع ارتباطه. چون به نظرم دارم اذیتشون میکنم. براشون کافی نیستم و دارم وقتشون رو به زور تلف میکنم. احساس مورد دلسوزی واقع شدن. و قشنگ نیست؛ اصلا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر