۱۳۹۹ تیر ۱۳, جمعه

it's been hurting.

امروز زنگ زدم مامان بهش راجع‌به بورس بگم. گفت چرا زنک نمی‌زنی حالم رو بپرسی؟ نمی‌دونم چرا. زندگی خیلی سخته اینحا و تو هیچی ازش نمی‌دونی. نمی تونم بهت بگم. نمی‌شه. اجازه ندارم. وقتی می‌گی همه چی خوبه الکی باید تایید کنم. پناهگاه نمی‌دونم الان کجاست. وقتی تو و بابا پناهگاه نیستید من باید چیکار کنم؟ کجا برم؟ هوایی که نفس می‌کشم هم برام درد داره. نمی‌دونم چجوری باید ادامه بدم. سمت چپ بدنم سر می‌شه ولی مهم نیست. سمت چپ بدن من مهم نیست. تشنج‌هام مهم نیست. بالا آوردن‌هام مهم نیست. اینور آدمی دارد در آب می‌سپارد جان و هیچی من مهم نیست. جون اون آدم مهمه. هر روز صبح که پا می‌شم فکر می کنم دیگه نمی‌تونم. دیگه در توانم نیست ادامه دادن. از خونه متنفرم. از حرف زدن متنفرم‌ می خوام برم یه جایی که هیشکی نباشه و سکوت باشه. می ترسم از سکوت توی خونه. بوی مرگ می‌ده. تنهایی گریه می‌کنم. تو جمع گریه می‌کنم. مامان من از مرگ می‌ترسم. چرا وقتی مریم مرد بهم نگفتی مرگ چیه؟ شاید الان کمتر می‌ترسیدم. صبح‌ها سه ساعت تو تخت می مونم. نمی‌تونم پا شم. نمی‌خوام پا شم. سکوت صبح که فکر می کنن نیستی، خوابیدی، وجود نداری. انتظاری ازت نیست که بلند شی و کاری کنی، بلند شی و کمک کنی، بلند شی و یه کثافت جدید رو شروع کنی و هی جمعش کنی و جمعش کنی. تا کی می‌تونم جمعش کنم؟ اگه من جمع نکنم چه بلایی سرش میاد؟ باریه رو دوشم که از پسش برنمیام. خجالت می کشم که از پسش برنمیام. خجالت می‌کشم که هستم. می خوام زنگ بزنم بهت اینو بگم. روم نمی‌شه به دوست‌هام بگم. خجالت می‌کشم. زشته. شاید نخواد.می‌خوام زنگ بزنم بهت مامان بگم دیگه نمی‌تونم هر روز پا شم و ادامه بدم. صداها رو بشنوم و ادامه بدم. رد های قرمز مچ دست رو ببینم و ادامه بدم. نمی‌تونم دیگه پناهگاه کسی باشم. من خودم نیاز به پناهگاه دارم. چرا هیچ‌کس پناه من نیست؟

+خواستم زنگ بزنم به یکی، هر کی‌. همه‌ی اینا رو بهش بگم. نیاز دارم بشنوم که حق دارم اذیت شم. چون این حق رو به خودم نمی‌دم و خجالت می‌کشم ولی همه خواب بودن، دلم نیومد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر