۱۳۹۷ بهمن ۲۵, پنجشنبه

آی قرص نعنا پرپروک.

به تاریخ بیست و سه‌ی بهمن هزار و سیصد و نود و هفت.
ساعت سه‌ی صبح، کرمان جنوبی.
«میرزاکوچیک‌خان واقعا منو ناراحت می‌کنه، ممنونم ازت».
«می‌خوام تو غم غوطه‌ور شم، سرم داد بزن، سرم داد بزن ولی حرف بزن باهام. فقط من نبودم که گریه کردم، مرغ‌ها و پرنده‌هام گریه کردن. از درخت‌ها داره رو سرم خون می‌باره سرم داد بزن؛ گیله لوی.»

من خوشحال بودم که یکی دیگه هم انقدر احساسات داره. فردا شبش داشتم با صبا حرف می‌زدم، می گفت اون بخشی از من که مربوط به امین و احساستم نسبت بهش بود مرد. من داشتم فکر می‌کردم که نباید احساساتم نسبت به هر آدمی رو، حتی بعد از نبودش، از دست بدم. جبر ادامه‌ی حیات نباید انقدر روم تاثیر بذاره. علی که گریه می‌کرد با میرزاکوچیک‌خان من خوشحال می‌شدم. به سقف نگاه می‌کردم و علی گریه می‌کرد. هممون داشتیم تو مستی به گایی می‌دادیم و اگر که واقعا مستی و راستی، من خوشحال می‌شدم ازینکه هممون احساسات داریم و سر اون داریم به گا می‌ریم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر