برای آن نقطهی سیاهی که در میان نقاط دیگر گم شده بود.
برای همهی آن چیزهایی که در قلبم نسبت به حرفهای تیرهات احساس میکنم, و من میفهممش، آن تیرگی را. برای آغوشی که هیچوقت جرئتش را تا به امروز پیدا نکردم، برای تمامی احساساتی که با ما در میان میگذاریاش و برای نگاه امشبم به تو؛ که من میشناسمت و تو آن بالا ایستادهای و من میدانم که درد میکشی- شاید در لحظه نه، اما شب در خانهات چرا- و برای باز شدن لبهایم برای گفتن این کلمات؛ که بدانی «که این سکوت و ابتذال زاییدهی زندگی در این زندانی است که آن تو نیست، که مال تو نیست، که شایستهی تو نیست.»
برای همهی آن چیزهایی که در قلبم نسبت به حرفهای تیرهات احساس میکنم, و من میفهممش، آن تیرگی را. برای آغوشی که هیچوقت جرئتش را تا به امروز پیدا نکردم، برای تمامی احساساتی که با ما در میان میگذاریاش و برای نگاه امشبم به تو؛ که من میشناسمت و تو آن بالا ایستادهای و من میدانم که درد میکشی- شاید در لحظه نه، اما شب در خانهات چرا- و برای باز شدن لبهایم برای گفتن این کلمات؛ که بدانی «که این سکوت و ابتذال زاییدهی زندگی در این زندانی است که آن تو نیست، که مال تو نیست، که شایستهی تو نیست.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر