ناصر روزی سه بار ازم میپرسه «مطمئنی حالت خوبه؟» و من به زور و الکی جواب میدم که «آره، خوبم.» حالم بهم میخوره که مجبورم بگم خوبم. حتی میترسم به زبون بیارم وضعیتم رو. حملههای عصبیم به روزی سه بار رسیده، نفسم درست بالا نمیاد. صبحم رو الکی شب میکنم و شبم رو به زور صبح. هر کاری که میکنم زوری و دروغیه. هیچکس هیچی از وضعیت من نمیدونه. ترس داره تک تک سلولهای مغزم رو میگیره. هیچکدوم از قرصهام دیگه جواب اضطرابم رو نمیده. نمیدونم باید چیکار کنم. نمیتونم با هیچکس صحبت کنم. کاش زودتر بیدار شم و این وضعیت تموم شه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر