صبح بیدار شدم و فهمیدم قراره مبل داشته باشیم تو خونه، من سه ساله که بدون مبل دارم زندگی میکنم. کل خونه دکورش عوض شده سر مبلها، حتی اتاق من. احساس غربت میکنم. احساس میکنم مهمونم و باید برگردم خونه. ولی خونه همینه. از این حس خسته شدم. چند روز دیگه باید برم ساری پیش مامانبابام. اونجا سیزده سال اتاق من بوده ولی اونجا هم حس میکنم مهمونم. لباسهام تو چمدونه تا آخر اون مدتی که اونجام. کسی به خودش زحمت نمیده لباسهام رو بذاره تو کمد چون همه میدونن من یه روزی باید برم. باید روی زمین بخوابم. از وقتی که مامان اتاقمون رو اتاق کار کرده دیگه اونجا هم مهمونیم. اولین سالی که رشت بودم همش به زاویه دیدم موقع خواب توی اتاق ساری، که در خونه بود و قفلش، فکر میکردم و اون «خونه» بود برام. الان حتی درست شکلش هم یادم نمیاد. جدیدا احساس میکردم که خونهی تهران داره برام همون جایگاه امن میشه و اصلا آمادگی خراب شدن این تصویر و تغییرش رو نداشتم. الان دراز کشیدم روی تختم در حالی که کنارم یه مبل جدیده. تپش قلب دارم و نمیتونم بخوابم. نمیدونم تا کی قراره هی پی این جایگاه امن باشم توی آدمها و مکانها. نمیدونم کی قراره بالاخره امنیت رو توی خودم پیدا کنم. خیلی خستهم. کاش زود خوابم ببره، کمتر فکر کنم و خودم رو سرزنش کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر