اگه بهت وقت بدم میتونی اون شبی که من داشتم از اون بالا میدوییدم پایین رو یادت بیاری؟ نه. فکر نکنم یادت بیاد چون تو من رو نمیدیدی. میدونی چرا داشتم میدوییدم؟ که گریه نکنم. چون تو اونجا بودی و من هر لحظه ممکن بود گریه کنم. من اون شب یه گوله بودم رو شونهی چپت. راستش از جایگاه جدیدم خوشحال بودم. قلبم داشت کار میکرد و این بیشتر از هر چیزی حالم رو خوب میکرد. مثل وقتایی که شکمت کار میکنه و یهو خوشاخلاق میشی. من فهمیدم یه گوله روی شونهی چپت هستم و خوشاخلاق شدم. بعد از پلهبرقی پریدم پایین و تو اونجا ایستاده بودی و من صبر کردم تا زمان بره جلو چون گولهی تو بودن برام تجربهی قشنگیه ولی من میدونستم که باید برم و روی شونهی چپ یه نفر دیگه زندگی کنم. ازت معذرتخواهی کردم که نتونستم پیشت بمونم چون تو باعث میشدی که من همش فکر گولههای دیگه باشم؛ مضطرب میشدم. وقتی رو شونهی چپ تو نشستم فکر کردم که دیگه بهتر از این نمیتونه قلبم کار کنه ولی اشکهام بند نمیومدن. گولههای دیگه هم نمیفهمیدن که چی شده. من خیلی گریه کردم و بعد فهمیدم که راه حل خشک شدن اشکها دوییدنه. انقدر دوییدم تا رسیدم به بلندترین نقطهی شهرمون. اونجا ما نشسته بودیم. من دیگه گوله نبودم. یکی بودم مثل خودت. ما نشسته بودیم و غروب شد. من یه چیزی رو توی خودم احساس کردم. تو گفتی این مزهی اوج رضایته. فکر کردم کاش یه ابر بودم. آخه من اولین تجربهم به عنوان یه گوله؛ فکر کردن به گولههای دیگه بوده. دست خودم نیست، همش میخوام بدونم اونور چه خبره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر