امروز خیلی خوشگذرونی کردم. از صبح بابا کلی میوه خریده بود و بوی ملون و توتفرنگی و خیار توی خونه پیچیده بود و ناهار زرشکپلو بود. از نظر غذایی احساس میکردم که دیگه بهتر از این نمیشه. صبح هم بیشتر از هر روز ورزش کردم و برخلاف مردم جهان من از عرق کردن خوشم میاد چون باعث میشه احساس کنم زندهام و این علاقه به حدیه که تمهیداتی دارم برای از بین بردن بوی بدش و صرفا احساس لذت دادن. اینه که صبح بیشتر از همیشه عرق کردم و در نتیجه حموم لذتبخشتری داشتم. چون زندگی یه رابطهی علت معلولی داره. اولین خونه رو که درست بچینی بقیهش هم درست پیش میره. یا حداقل امروز که حالم خوب بود اینطور فکر کردم. بعد از ناهار یه کم پرت کردم ولی بعدش یه ونهگات قدیمی برداشتم و رفتم تو بالکن با توتفرنگیها و خیارها و هویجها و نشستم به خوندن. حدود ساعت سه شروع کردم و ساعت هفت و نیم تموم شد، یه نفس. خیلی خوشم میاد وقتی یه کتابی انقدر بهم مزه میکنه که یه نفس میخونمش بدون خستگی. اون میون به زندگی پشهها و عنکبوتهای توی بالکن هم خیلی دقت کردم. فکر کنم حدود نیم ساعت به مسیر رفت و برگشت یه عنکبوت نگاه کردم. از زمانبندیم هم خوشحال شدم چون ده دقیقه بعد از تموم شدن کتابم غروب شد و اذان. من آدم مذهبیای نیستم ولی به نظرم هیچ زمانی قشنگتر از اذان مغرب نیست برای فکر کردن و نگاه کردن به خونهها. توی اون چهار ساعتی که تو بالکن بودم متوجه شدم که آقای طبقهی پنجم خونه روبرویی به همسرش موقع ظرف شدن کمک میکنه که باعث شده ندیده برای این شعورش ارزش قائل باشم. پسر طبقهی سوم هم یه گیاه داره که خیلی حواسش بهش هست و به نظرم که خوش به حال پسره. خانوم طبقهی اول سمت چپ(قسمت غربی) هم توی بالکن یواشکی حدودای ساعت ۴ میاد سیگار میکشه. حدس میزنم یواشکی چون اینجا هنوز سیگار کشیدن زنها جا نیوفتاده. الان غروب شده و نور خونههاشون پررنگتر از همیشه. این خوشحالم میکنه. زندگیهای پررنگ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر