۱۳۹۹ اردیبهشت ۱, دوشنبه

جیمی

جیمی یه پسر هشت‌ساله‌س که تو یکی از ایالت‌های هنوز کشف‌نشده‌ی کالیفرنیا که شامل چهار تا خونه می‌شه، توی یه خونه‌ی دو طبقه‌ی قدیمی ذرتی بنفش نزدیک کوه ویتنی با پدرش زندگی می‌کنه. اون‌ها یه مزرعه‌ی ذرت دارن و باباش توی اون مزرعه کار می‌کنه پس صبح‌ها شیر ذرت می‌خورن، نهار ذرت سرخ شده و شام هم ذرت آب‌پز. چون توی شهر جیمی‌اینا داد و ستد ممنوعه. این همه ذرت توی زندگی، جیمی رو ناراحت کرده. یه وقتایی فکر می‌کنه چی می‌شد اگه باباش یه دام‌داری داشت، مثل بابای سوزی‌. اون وقت به جای ذرت هر روز گوشت حیوون‌های خوشمزه رو می‌خورد. البته جیمی نمی‌دونه گوشت حیوون‌ها چه مزه‌ایه ولی از بوی غذای سوزی توی زنگ تفریح‌ها حدس می‌زنه که خوشمزه باشه. ولی هم‌زمان خدا رو هم شاکره که باباش مثل بابای دیوید یه وکیل نیست. اون‌ها همش مجبورن که چیزهای سلولزدار بخورن. ولی جیمی از همه بیشتر به آقای پارکر حسودی می‌کرد. آقای پارکر همسایه بغلی جیمی اینا بود که یه گل‌فروشی درست اون طرف خیابون داشت. جیمی خیلی دوست داشت بدونه گل آفتابگردون سرخ‌شده چه مزه‌ای داره.
جیمی پارسال برای تولدش یه دورببن شکاری هدیه گرفته. صبح تولدش از حیاط اومده بیرون و دیده که پایین پنجره‌ی اتاقش یه دوربین شکاری افتاده و فکر کرده که چرا باید یه دوربین شکاری روز تولدش درست زیر پنجره‌ی اتاقش باشه؟ پس حتما کادوشه و اون رو برداشته و از اون موقع عاشق شب‌ها شده چون می‌تونسته به دوست‌هاش نگاه کنه و دیگه اینطوری شب‌ها دلش براشون تنگ نمی‌شده. جیمی هر شب راس ساعت ۹ به خونه‌ی سوزی اینا نگاه می‌کرد، خونه‌ی سوزی یه خونه‌ی سبزه. سوزی شب‌ها می‌شینه پایین پای مامانش، جلوی شومینه، و مشق‌های ریاضیش رو می‌نویسه. جیمی هر شب با دیدن این صحنه تلاش می‌کنه که تصور کنه نشستن روی پای مامان چه حسی داره. ساعت ۹:۳۰ می‌رسید به خونه‌ی دیوید. آبی با دیوارهای گلبهی. همه‌جای خونه پر از کاغذه و دیوید داره یواشکی با کاغذهای باباش موشک درست می‌کنه. جیمی فکر کرد اگه جای دیوید بود احتمالا پرتاب موشک رو به نقاط دورتر هم امتحان می‌کرد. طرف‌های ساعت ۱۰ هم آقای پارکر توی خونه‌ی زردش مشغول مسواک زدن با لباس خوابشه. دسشتویی آقای پارکر پر از لباس‌های جورواجوره. جیمی همش مسواک زدن وسط اون همه گل رو تصور می‌کنه و تلاش می‌کنه که جرئتش رو جمع کنه و از آقای پارکر بخواد که یه بار بهش اجازه بده که بتونه اونجا مسواک بزنه. جیمی مطمئنه که یه شب بالاخره جرئتش به اندازه کافی جمع می‌شه.
یه شب جیمی خوابش نبرد. تقویم رو باز کرد و دید پونزدهم ماه  مارسه. فهمید چرا. جیمی هیچ‌وقت پونزدهم های ماه مارس خوابش نمی‌برد. به پونزدهم مارس سال قبلش فکر کرد و یادش اومد که داشت یه پازل هزار تیکه رو کامل می‌کرد. اتاق رو زیر و رو کرد و پازلی پیدا نکرد. رفت دم پنجره و شروع کرد به نگاه کردن به شهرشون. چشمش افتاد به کوه. فکر کرد که کوهنوردی شبانه هم چیز بدی نیست. یه بطری آب برداشت و از خونه زد بیرون. راستش کوه دم خونه‌ی جیمی‌ اینا یه تپه‌ی کوچولو ببشتر نبود اما نسبت به یه شهر چهار خونه‌ای یه کوه محسوب می‌شد و خلاصه که جیمی خیلی راحت تونست بره بالا و برسه به نوکش. جیمی نشست روی نوک‌ کوه و یه قلپ آب خورد و بعد دچربینش رو درآورد و شروع کرد به نگاه کردن به خونه‌ی بنفششون. باباش تو اتاقش خوابیده بود، یه کم به نفس کشیدن باباش نگاه کرد و بعد دوربین رو برد به سمت خونه‌ی آقای پارکر. احساس کرد یه چیز براقی دور خونه‌ی آقای پارکر رو گرفته. چشم‌هاش رو به هم مالید و دوباره نگاه کرد. این بار احساس کرد که خونه داره زردتر و زردتر می‌شه انقدر که زردیش تا جلوی دوربین جیمی اومد. جیمی دوربین رو گذاشت کنار و دستش رو برد سمت رنگ زرد و چشم‌هاش رو بست. چشم‌هاش رو که باز کرد دد ارتفاعش از زمین بیشتر شده، دست‌هاش بزرگ‌تر و کشیده‌تر و از همه عجیب‌تر؛ لباس خواب آقای پارکر تنشه. به دست و پاهاش نگاه کرد و سریع دویید جلوی آقای پارکر و دید اونی که تو آیینه است آقای پارکره. باورش نمی‌شد، ترسیده بود. داشت گریه‌ش می‌گرفت. رفت دم پنجره و به خونشون نگاه کرد. به باباش که خوابیده بود. فکر کرد احتمالا دیگه هیچوقت باباش رو نمی‌بینه. دراز کشید روی تخت و شروع کرد به غصه خوردن. یهو یه فکری به سرش زد. بلند شد و رفت توی آشپزخونه و به آفتابگردون‌ها و گل‌های رونده نگاه کرد. یعنی می‌تونست بالاخره بفهمه که آفتابگردون چه مزه‌ایه؟ شروع کرد به پختن آفتابگردون‌ها و چند تا شاخه پیتوس هم کنارش و بعد از چند دقیقه نشست پشت میز و به بشقابش که از شاخه‌ی گل‌ها بود نگاه کرد. اولین قاشق رو که در واقع یه برگ بزرگ بود گذاشت دهنش. بهترین مزه‌ی جهان و بعدش هم رفت توی دستشویی و شرچع کرد به مسواک زدن وسط یه عالمه اقاقیا. تازه متوجه شد که آقای پارکر کلی کار دیگه هم می‌تونست انجام بده که جیمی تاحالا ندیده بود. اون یه تاب درختی توی خونه‌شداشت و یه سقف که ازش کلی گیاه آویزون بود. ولی بالاخره همه‌ی این‌ها هم جذابیتش رو برای جیمی از دست داد و تصمیم گرفت که بره خونه. در خونه رو باز کرد و یه نگاهی به خودش کرد و دید که نمی‌تونه با شمایل آقای پارکر بره پیس باباش. برگشت توی تخت خواب و باز شروع کرد به غصه خوردن. تنها چیزی که می‌خواست این بود که برگرده پیش باباش و این جایی که الان هست رو فقط از توی دوربین شکاریش ببینه. تو همین فکر‌ها بود که خوابش برد. صبح که بیدار شد اول از همه به دست‌هاش نگاه کرد، دست‌های خودش بود. بعد به اطرافش نگاه کرد و ‌دید که روی کوهه. فکر کرد تمام اتفاقات دیشب خواب بوده. دوربینش رو برداشت و به خونه‌ی آقای پارکر نگاه کرد. بشقاب و پس‌ماند غذای خودش رو روی میز دید. بعد مزه‌ی آفتابگردون‌ها و پیتوس‌ها اومد تو ذهنش. لبخند زد و شروع کرد به پایین اومدن از کوه. فکر کرد از این به بعد همیشه یه ماجرای جالب برای تجربه کردن در پونزدهم‌‌های مارس هر سال داره.

+نوشته شده برای کلاس نمایشنامه‌نویسی ۲ شیوا مسعودی در کسری از ثانیه :))

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر