من خیلی خونهی آدمها و اینکه کجای شهر قرار گرفتن برام مهمه. همیشه دوست دارم وقتی یکی برام مهمه ولی ازم دوره، بتونم جایی که توش زندگی میکنه رو بر اساس دیدههام توی ذهنم تصور کنم. راهپلههایی که ازشون بالا و پایین میره و نردههایی که دستش رو بهشون میگیره، با مترو میره یا تاکسی یا بیآرتی. اگه مترو؛ تعداد پلههایی که متروی دم خونهشون داره، نوع برخوردش با خرابی احتمالی آیفون، دستگیرهی در، بوی خونه و نورش اواسط ظهر، اینکه چقدر منتظر میمونه تا از غروب بگذره و بعد لامپها رو روشن میکنه. وسایل توی خونه؛ گلها و آینه و مسواکش رو. خونهی اون آدم مشخص برام مثل یه نقطهی چشمکزننده میمونه وسط تاریکی باقی خونههای شهر. اگه خیلی خوششانس و دقیق باشم بین خونههای عزیزهام میتونم یه صورتفلکی پیدا کنم.
الان تو توی شهر خودتی، من توی شهر خودم. من نمیدونم خونهی تو توی کدوم خیابون اون شهره و حتی اگه بدونم هم فایدهای نداره چون هیچی از اون شهر نمیدونم. نمیتونم تصورت کنم که وقتی داری کتاب میخونی کجای اون خونه نشستی و قهوهی صبحونهت رو توی چه جور ماگی میریزی. تو هم چیزی از جایی که من هستم نمیدونی. این باعث میشه که احساس کنم از هم دوریم؛ توی دو تا منظومهی جدا. ولی من تمام تلاشم رو میکنم که تصور خودم رو از جایی که هر روزت رو توش میگذرونی بسازم که از دستت ندم. که امیدوارم فراموشت نکنم؛ اگر که فراموشم کنی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر