تو چانگکینگ اکسپرس یه جایی پسره میگه که عادت داره که وقتی خبر خوشی رو میشنوه اول از همه زنگ بزنه به مِی و بهش خبر بده. می دوستدخترشه که حالا یه ماهه با هم نیستن ولی پسره هنوز از سر عادت گوشی رو برداشته که زنگ بزنه بهش. یه تماس ناموفق. چه جوریه که وقتی این اتفاق برای خودمون میوفته احساس ضعف میکنیم و به هر دری میزنیم که خبرهامون رو تو خودمون نگه داریم که یه وقت خاطره نسازیم و بعدا از یادش اذیت نشیم ولی وقتی تو فیلم میبینیم شکممون پروانهای میشه از حسرت؟ من مطمئنم حتی برای اون دردِ جوابدادهنشدن به تلفن هم حسرت خوردم؛ که کسی باشه و درد باشه و بدونم که زندهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر